شعرناب

پیرِ دوره گرد

من سنم به عشق های دو روزه ی مدرن قد نمی دهد جانم...
من آن قدیمی گم شده در دهه های ماقبل تاریخم که دیوار های خانه اش نماد وفا بود
من برگ خزانِ کوچه های آن شهرم که زن و مرد تا انتها پای هم بودند
که خس و خاشاکی جدایشان نمی کرد
من دود چراغ خانه ای هستم که زوجش، دلخور بودند اما زن خانه چای میریخت برای شوهرش
آنجا که گریه بود اما رسم تنها خوابیدن و تنها غذا خوردن نبود
آنجا که درد بود، اما زبان بازگویی و جا زدن برای دیگران نبود
آنجا که سخت بود، اما آبرو، ارزشمند ترین بود....
من طفل صغیر این روزهای نوظهور شما نیستم جانم
من پیرِ دوره گرد سال های قدیمم...


0