شعرناب

جادو....

رویِ تختم هستم نمیدانم چندروزاست بی حرکتم
حتی زمان راازیادبُرده ام
پنجره اتاق بسیار کثیف وپرده سرشارازلکِ خون
گاهی شوفاژ صدایِ آژیرمیدهدو روشنایی گاه می آیدوبوسه برتنم میزند وگاه تاریکی خبیث میشودواورا رد میکند
شوفاژ
گویی هم گرماتولیدمیکند هم آوازِ طبیعت را....
و یا شاید تلنگری ازمرگ
گامهایش تنم رابه رعشه پیوندمیزند
وگویی درچشمانم نقش میبنددچهره یِ گمنامش
دوباره خود را وصله میزنم به نفهمی وخوابی مثلاعمیق
دستش رامهمان گیسوانم میکند
مردی بلندقدوبسیارتیزدربراندازکردنِ مهمانهایِ شبانگاهش
تاریک بوداتاق، امامن اورامیشناختم زیراعطرِآستینِ رختِ سفیدش رامشامم خوب میشناخت
کنارِگوش هایم زمزمه کردگویی خواب هستی وسیروسفر درفراموشی داری
من بیداربودم وبسیار رسا میشنیدم آوازِهرزه گیش را
باسرانگشتش بردستم نیشگونی گرفت
من ازدرون سرشارازفریادبودم
وبه ظاهردرخواب بی سخن
خیالش راحت شد
دوباره چهره ام رانگریست
اصلاحرفه اش بعدازپرستاری همین هرزه بودنِ چشمانش بود
خیره به چهره ام میشدوبدونِ یک حرکتِ حرام مرا نظاره گر
سکوت سکوت سکوت
بخشی ازمراقبتهایِ ویژه یِ خیالی ومنی که جسمم رویِ تخت بود وروحم بیداردرمقابلِ چشمانِ پرستارِشب
لب گشودوسخن گفت
تونمیدانی من که هستم وهمین چندشب رافقط میتوانم مهمانِ بالینت باشم
چندشبیست باخودکلنجارمیروم که این کاررانکنم
امااونشانه هایِ تورابه من داده تواورانمیشناسی امامن مسیرِزندگیم به محفلش گره خورده است
ازمن لکه یِ خونت راخواسته وتاری ازگیسوانت
وچنگی براندامت
صحبتش رادرک نمیکردم....تارِگیسویم لکه یِ خونم
بسیارزجرم میدادنفس کشیدنش کنارِچهره یِ درهمم....
سکوت نمیکردوآرام دوباره نجواسردادازگلویش بویِ تعفن می آمد ودلم میخواست چنگ برگلویش بگذارم
به گفته یِ اوبرده یِ جادوهاشده است ومیخواهدطلسمی انجام دهدازتنِ یک دخترِباکره..... او خام بودوبسیاروحشی
دریده بوداول وجدانش راوبعدبه پابوسِ عقایدِکورش آمده بود
گیسوانم کاشت بودندوامااوفریبِ زیبایشان راخورده بوددستی به گیسوانم کشیدوردی ازتارهایم رادرآغوش کشید
به گُمانم اوبیماربود نه من
به خیالم درست نمیدانم مرابه عنوانِ یک بیمارِروانی دربخشِ ویژه بستری کرده بودندورهابه عنوانِ خوددرمانی وشفا ویاشایددراتاقی که شبیه به بخشِ ویژه بودومن اسیردرچنگالِ یک پرستارِدروغین
اوپرستاری بسیاربیماربود
ودرکی ازشفانداشت فقط به دنبالِ جادووشیطان پرستیش بود


0