شعرناب

بیچاره دنیا

بیچاره دنیا
درمیانِ این مرگِ شگفت انگیز که زندگی اش میخوانیم ، زندگیِ ناتمامی ست که هیچگاه نمی میرد و آن زندگی ای ست که مرگش میخوانیم .
وبه این فلسفه است که من هیچگاه، برجنازه ام نمیگریم، وآنچه را که برآن میگریم مرگِ لحظه هایی ست که بی یادِ دلدار، خرده آتش گیره هایی ازآن ساخته ام که شعله ای برافروزم تا مدتی ز آن گرم شوم و بعد که برمی خیزم تا راهم را دراین جنگل ادامه دهم ، خاکسترش را پایمال میکنم ، بی تفاوت به اینکه آنهمه لحظه های تکرارنشدنیِ زندگی ام بودند که به آتشش کشیدم که خودخواهانه گرمم کنند و حال حتی از آنها سپاسگزاری هم نمیکنم و سرم را پایین می ‌اندازم و ناشکرانه راهم را ادامه میدهم تا ساعاتی بعد ، بغلی دیگر از لحظه ها را بسوزانم ، پس کِی به خود می آیم ؟ که لحظه ها را ، خالق لحظه ها را ، ارج نهم و به پاسداشت شان ، تک تکِ لحظه ها را ببوسم ودرمقابل خالقم سجده ای کنم تا او خود اجازه ی برخاستن به من دهد و من با چشمانی پُرشده ازاشک ، بندگی ام را حرمت نهم . همان بندگی ای که هیچگاه درعالم نمی میرد و لحظه به لحظه قد می کشد و در اتحاد زیبایی با عالمین ، تبدیل به آفرینشی ازخدا میشود که سزایش بهشتی ست که تابلویی ازقشنگترین تاش های اعمالی ست که رنگشان ، روح را به رؤیا میبرَد و رؤیا ، مجموعه ای روحانی است که دراین دنیا باید فقط درخواب دیدش و درآن دنیا تنها باید آنرا زندگی کرد تا ابد .
آری ابد . حسِ ابد سخت است ، یعنی همان زندگی ای که پایان نمی پذیرد و با آنهمه زیبایی ، واقعاً هم نمی‌خواهیم که پایان پذیرد . پس درود بر زندگی .
با این فلسفه ی فوق الشرح است که به این زندگی ، واژه ی مرگ میگذارم و به مرگ ، واژه ی زندگی را اطلاق میکنم و ازاین تغییرواژه ها در دیکشنریِ مغزم، حالی خوش می یابم ودیگر تا ابد زندگی میکنم بگذار هرگونه خالقم خواست درسناریویش مرا به بازی بگیرد که من قول میدهم ازاین پس هنرمند خوبی باشم برایش که دیگرتمامِ سعی‌ام را میکنم که تنها برای او باشم وهنرم برای او باشد واین هنررا که خیلی عالیست را باید منتظرِسانسورشدنش باشم ، که دنیا نمیتواند دیگرنگرش ام را هضم کند، چون واژه هایش و مفاهیمش را عوض کرده ام . برای همین است که مدتهاست دنیا ز بلعیدنِ اندیشه هایم رودل کرده .
خدا شفایش دهد .
بیچاره دنیایم ،
از دست من دارد به خودش مثل مار می پیچد .
بهمن بیدقی 1401/7/26


1