شعرناب

*غزل ِ خداحافظی*

*غزل ِ خداحافظی*، در خودش بود
دلش نمی‌خواست غزلش را بخواند
شاهزاده، هنوز، لذتی از دوستی با *سیاره‌‌ی خاموش* نبرده بود
ابتدای راه بود و خواهان ِ او...
ولی *غزل ِ خداحافظی*، دست و پایش بسته بود
نه راه پَسی برایش مانده بود
نه راه پیشی
باید غزلی می‌خواند سرشار از خداحافظی...
*سیاره‌ی خاموش*؛ به هیچ صراطی مستقیم نبود
دائم، سربه‌هواگری‌های شاهزاده را به رُخَش می‌کشید...
شاهزاده؛ شاید، یک سربه‌هوای به تمام معنا بود، اما در نهایت سادگی، دلباخته!
سیاره؛ گلش، یک برگ داشت
می‌گفت؛ اثبات عاشقی کن...
اما، اثبات در کَت ‍ِ شاهزاده نمی‌رفت
چه بسا که فکر می‌کرد سرتاپای وجودش اثبات است...
اثبات؛ مثل ریشه‌های درخت ِ بائوباب، به جان *سیاره‌ی خاموش* افتاده بود و اثبات‌های راستین ِ چندین و چندساله‌ی دلباختگی شاهزاده را در نظر سیاره، زیر خروارها ریشه‌های بی‌ارزش بدبینی دفن کرده بود و نمی‌گذاشت *سیاره‌ی خاموش*؛ وجود ِ عاشق ِ اثبات شده‌ی شاهزاده را ببیند...
شاهزاده؛ بیش از این ماندن را جایز ندانست
احساس می‌کرد، نیازی نمی‌بیند وجود ِ اثبات‌شده‌اش را دوباره اثبات کند
از التماس ِ خانمان‌سوز دست برداشت
و *غزل ِ خداحافظی* را نیز، از درگیری‌های روحی‌ش نجات داد
پس خود و *غزل ِ خداحافظی* را به خدا سپرد...
در کوچه پس کوچه‌های یاد ِ *سیاره‌ی خاموش* قدم می‌زد
که بارانی بارید
با نغمه‌هایی آشنا
*غزل ِ خداحافظی‌ش*
بود
با ماموریتی ممکن در طرح ِ خدا
از عشق می‌خواند
و از آخرین اثبات ِ عشق شاهزاده، به *سیاره‌ی خاموش*...
*شاهزاده*


0