شعرناب

*اراده*

*اراده* گیج و گم بود.
چند وقتی می‌شد، از هر سو می‌رفت به بن بست می‌رسید.
گاهی می‌ایستاد و نفسی تازه می‌کرد.
به خیالش، این بار پولادین است.
حرکت را که آغاز می‌کرد، به اولین خیابان نرسیده، کرختی را در پاهایش احساس و پس از چند قدم، فاجعه پشت فاجعه...
داستانی همیشگی...
روزی خواست، به ثبت احوال برود و نامش را به *سست‌عنصر* تغییر دهد.
در ایستگاه اتوبوس نشسته بود که *درایت* را دید.
*درایت* همسایه دیوار به دیوار *اراده* بود.
در ایستگاه، کنار هم نشستند.
*اراده* سیر تا پیاز ِ ماجرا را برایش تعریف کرد.
و نامی که برای خود برگزیده بود، را هم، به او گفت.
*درایت* تا نام را شنید، پوزخندی زد.
آرام و بسیار دوستانه به *اراده* گفت.
_یک جای کار می لنگد!
به گمانم دست ِ رد به سینه‌ی دوستی با *راسخ* زده‌ای، اینطور نیست؟
*اراده* تا نام *راسخ* را شنید یکه خورد.
قلبش به طرز فجیعی تیر کشید.
و تمام خاطرات دور و نزدیک در عرض چند ثانیه جلوی چشمانش رژه رفتند.
تقریبا یکسال می‌شد، سر ِ موضوعی بسیار پیش پا افتاده با هم، میانه خوبی نداشتند.
*راسخ* به سرزمین خود، *خصلت*، نزد پدرش جناب *قاطع* رفته بود و آنجا در زمین ِ *خشت اول* مشغول کار بود.
آخر ِ قصه را خواند!
بی‌درنگ، بدون ِ حتی خداحافظی از *درایت*، به سوی *راسخ* شتافت.
تمام راه به این می‌اندیشید که چگونه *راسخ* را راضی به برگشت کند.
مسیر پر استرس و کشمکشی بود.
گاهی امیدوار به بازگشت ِ *راسخ* می‌شد، گاهی یأس دامن‌گیرش و آرامش را از او می‌گرفت.
تپه‌ها و کوه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.
خستگی امانش را بریده بود!
شب را، در جنگلی سر کرد.
تا صبح، در خواب، با روح ِ *راسخ*، درگیر بود.
صبح شد، صبحانه‌اش را از دل رودخانه صید و میل کرد و راهی شد...
***
آفتاب، سوزان بود!
*راسخ* شُر شُر عرق می‌ریخت!
وظیفه‌ی خطیری بر گردن داشت
باید *خشت اول* را خوب شخم می‌زد
تا ماندگاریش تضمین شود
*اراده* با یک بطری آب معدنی خُنَک در دست، کنار مترسکِ *عجله پران* ایستاد
پرنده‌های سیاه کوچک ِ *عجله* آفتی جدی برای سرزمین *خصلت* و زمین هایش بودند.
***
_هوا خیلی گرم است، بفرما آب خنک!
*راسخ*، سرش را بلند نکرد، بسیار جدی پرسید: چه می‌خواهی؟
*اراده* خود را جمع و جور کرد و با اخمی بر پیشانی گفت:
کارم کمی تق و لق شده از طرفی مشکلات بسیار...
مرا یارای تنها زندگی کردن نیست!
*راسخ* نگاه عاقل اندر سفیهی به *اراده* انداخت...
دلش برایش تنگ شده بود، خواست، گذشته را نبش ِ قبر کند، اما دلش نیامد...
لبخندی زد...
خیش را رها و ادامه شخم زدن را به برادرانش سپرد...
*اراده* که فکر نمی کرد *راسخ* به این زودی و با این مهربانی دعوتش را بپذیرد... و از طرفی برای اینکه هیچ‌گاه *راسخ* را از دست ندهد، بی‌معطلی به ثبت احوال مراجعه کرد و نام جدیدش را
**اراده راسخ** گذاشت...
*شاهزاده*


0