شعرناب

یک لحظه خود بودن

آن لحظه که خودم بودم
هر وقت آن گوله گوشت بوزینه را می‌دیدم اعصابم خود به خود متشنج می‌شد،دست خودم نبود،هیچ وقت یادم نمی‌اومد چفت و بستِ آن بی‌صحابش را کسی دیده باشه.مدام به دنبال گوش مفت و شرو ور و چرت و پرت بافتن بود.بدجوری آدم قلدور و زورگو و پیله‌یی هم بود، مجبورت می‌کرد تا یای آخر حرفاشو گوش کنی.دهنشم همیشه‌ی خدا بوی گند سیگار می‌داد.آن روز قید همه چیز و زده بودم.با خودم گفتم چی می‌خواد بشه؟!فوقش یکی دومشت می‌زنه تموم می‌شه میره پی کارش.این بود که هرچی می‌گفت چهار دست و پا وسط حرفش بودم عصبانی که می‌شد انگار فلفل دلمۀ قرمز درسته‌ای را به جای دماغش وسط قیافه‌اش کاشته‌ باشن. آنقدر خنده دار می شد که نگو! به غیض گفت: چته نه‌نه مرده!تنت می‌خواره؟ دارم حرف می‌زنم آ! ساکت شدم و مثلا یعنی دارم به حرفاش گوش می‌دم،همین طوری نگاش می‌کردم.که دوباره شروع کرد چاخان پاخان‌های مسابقۀ کوفتی فوتبال دیروزش و تند تند در آن دهان گشادش تبخ دادن و زیر و رو کردن،که آرامی شروع کردم به مسخره بازی درآوردن هروکر بچه‌ها فضا را به کلی به هم ریخته بود، با دستش من و هول داد و گفت:کره خر مگه نمی‌گم زر نزن دارم حرف می زنم؟!!! پک و پوزت و میارم پایین آ! هیچی نگفتم و حالت آرومی به خود گرفتم و برای چند لحظه ساکت شدم،حرفاش داشت دوباره گُر می‌گرفت که نمی‌دونم چی گفتم که همه دوباره زدند زیر خنده !شروع کرد دنبالم دویدن من آدم بزن بهادری نبودم ولی پا بدو خوبی داشتم،ولی انگار زیادی به پرو پاش پیچیده بودم دست بردار نبود دو سه باری بدجوری سکندری خوردم و نزدیک بود زمین بخورم ولی هر طوری بود از آن نکبتی خپلو دور شدم و خودم را به خانه رساندم.پشت در شروع کردم به خندیدن و مسخره بازی در آوردن،از اینکه برای یه بارم که شده لج آن مادر قحبۀ از خود راضی را در آورده بودم چنان از ته دل می‌خندیدم که چیزی نمانده بود بیفتم.ازته دل خوشحال بودم که قبلِ اینکه این بیماری کوفتی همه جای بدنم و بگیره و خیلی زود دیر بشه چیزی برای خودم ساخته بودم،چیزی که میان آن همه قرص و دوا!می‌شد آرومی به آن فکر کرد و خندید


0