شعرناب

دردی بنامِ مرگ

ازکودکی بنویسم که آواربرسرش فرودآمدوبوسه زدبرپیشانی اش
وخون چکیدازفرقِ سرِکودکِ خفته درآغوشِ سنگ ریزه ها
یااززوجی درآغوشِ هم که دربسترعشقبازی!!!! جنونِ لرزشِ دیوارتازید خودرا ازبسترِگرمِ مردِعاشق جدای کردمعشوقه را.....
ازمادری بنویسم که برسجاده اش عشقبازی میکردند نورها باذکرِ سجودوسلام
که سنگ ها ضربه زدند بر فرقِ سرش وسلامش رادرآغوش کشیدخداحافظیِ نیمه جان
ازحالِ زارِمادری بگویم که سنگ رابرسرِخودمیزد وکودکانش راصدای میزد ازعمقِ خاک
به دیوارِسینه اش میکوبیدوآوازِ اشهدان الله راسرمیداد
به ریتمِ آوارشدن برزمین وفریادِمردمِ غم زده که زخمی به دلهازدندازآن ماتمو
به فریادِهمنوع رسیدندازهرکجا
قلم رختِ عزابرتن کرد
و
دفترخیس ازاشکِ واژه ها
چه هاکرد دردِ مرگ بروطنم
که شب را نورمیباریدازآسمان
درآغوشِ روح هایِ خفته درآوار


0