شعرناب

حواسش نبود!

"حواسشنبود!"
خیره به ساعت شنی روی میز نشسته بود ،با هر ذره‌ ای که درون ساعت شنی فرو میریخت گویی تلّی از خاک روی سرش آوار میشد،
بلند بلند با خودش حرف میزد اما صدایش را نمیشنید .
به صفحه روبرو که تصویرش درآن نمایان بو د نگاهی انداخت اما چیزی نمیدید.
دستش را زیر چانه اش حس نمیکرد.
یاسهای توی گلدان انگار طبیعی نبود.هیچ عطری نداشت .
شنوایی، بینایی، لامسه، بویایی...
دیگر "حواسش "نبود!!!


0