شعرناب

هنگامه شب


در تاریکی شب
هنگامیکه با دردوغم هایم تنها می شوم
می بینم که جوانیم از کفم رفت و دیگر حتّی یک لحظه آن بر نمی گردد
افسوس میخورم که زندگی من در کنار چه کسی تباه شد
و حالا من مانده ام با رگباری از اشک و ماتم
ولی چه فایده هر چه فکر گذشته را بکنم بیشتر و بیشتر عذابم میدهد
توکّل بر خداوند میکنم و از او یاری میخواهم
و خدارا شاکرهستم که هر وقت میخوانمش اورا به من آرامش میدهد
من درد دلم را هر لحظه به او میگویم که جز او من کسی را ندارم در دودنیا
و همیشه از او کمک میخواهم
و تا بحال هم او کمکم کرده سپاسگذارم از تو ای خدای من


0