شعرناب

ایستایی وسکون


انسان ، پرنده ای سرگردان است که در دام ذهن شرطی شده ی خودش گرفتار شدهواین درماندگی ، تقدیر ازلی وخدادادی او نیست بلکه سراب بی فرجامی ست که هر کس برای خودش می سازد. تاامروز هیچ پدیده ای نجات دهنده ی بشر از این سیاهچال نمورو تاریک نبوده آیا بعداز این ،آدمی به کمک دانش و علم این گره کور را در خویشتن خواهد گشود ؟ آیا روزی با جراحی بصیرت برروی ذهن آدمی می توان عیوب آن را درزیر میکروسکوپ تحقیق مشاهده و بشر را از سیاهچال تیره و تاریک نجات داد؟ .همین بلای جان انسان اورا از بهشت امن دانایی به دوزخ نااگاهی و ناامنی افکنده است و درک عمیق وشفاف ، و مشاهده روشن این حصردر خویشتن ، رمز نجات و کلید بازگشت هرکسی به بهشت موعود خویشتن اوست . شاید این مبحث گفتار تازه ایباشد که بعداز این ، آن را علمی و جامع تربازگشایی کنند .
چیزی که قرنها انسان را به ایستایی و سکون گرفتار کرده ذهن شرطی و فکر برنامه ریزی شده ی اوست که مجال خودشناسی وکشف تمامیت خودرا از وی گرفته . تمام ادیان برای نجات انسان آمده ا ند ولی آدمی هرگز ازاین بلیه واسارت این پیله ی ویرانگر نجات پیدا نکرده . و چرا ؟... چون ذهن شرطی و برنامه ریزی شده زمام اختیار اورا دردست دارد و ذهنِ شرطی شده نیز بی خوداگاهی چون یک فایل کامپیوترویا یک ربات بی اختیار عمل می کند . ذهنی که با افکار وپدیده های بیرونی هم هویت می شود ، این ذهن دچار رکود گردیده و فاقد هر اختیاری ست واین افکار و پدیده های بیرونیهستند که اختیار آن ذهن را در چنگ دارند . آیا این معضل بشری که تمام انسان ها را در سایه ی زوال خود دارد ، روزی برای بشر قابل ادراک و شناخت وخلاصی خواهد بود ؟ .... روزی که انسان ها بطور جمعی از اسارت این عارضه خودرا با خود آکاهی رهانیده باشند ؟...ذهن برای آدمی ، مباشری ست که برای اوسرنوشتی خلاف آنچه هست تعیین می کند. اگرچه معدودی ازاین گلستانبهره ای را به ظن خویش می برند ، اما این سرنوشت عمومی انسان ها نیست . وانسان زمانی از سرگردانی و استیصال نجات پیدا می کند وبه آرامش می رسد و می تولند آرام و بی دغدغه زندگی کند که خودرا ازاسارت ذهن شرطی خود خلاص کرده باشد .ماگرفتار ذهنی شرطی شده در خود شده ایم که همین علت ، در آدم ها به معمایی لاینحل تبدیل گردیده است . کسانی از باز شدن این معما احساس خطر وناامنی می کنند و مانع گشایش آن می شوند اما ذهن شرطی عارضه ای خیالی و توهمی ست که فرد را تمام عمر در گرداب خیال و توهم و تفرق و جدایی و ستیز وجدالهای بی امان سرگردان می کند وهرگز مجال آزادی به وی نمی دهد. آنچه را ما اثرپذیری روح در خود تلقی می کنیم ، این واکنش های ذهن شرطی شده وهزار چهره ی ماست که بطور کور درما خودنمایی می کند ، نه تاثیرپذیری روح و روان . اما بارهایی خودآگاهانه از اسارت ذهن شرطی خود ،می توانیم به ادراک وتجربه ی بیکران روح و روان بطور مداوم دخول پیدا کنیم .
چیزی که برای ماقابل کشف است و باخودآگاهی می توان آن رادر خود رمز گشایی کرد وبه آن دست یافت :جدایی ما از عقل کل یا تمامیت خودو چسبندگی نااگاهانه مان به ذهن شرطی ویافکر جزیی وتجزیه بین است . که باکسب خودآگاهی ، وکاوش عمیق و مداوم در خود می توان به این سرزمین ناشناخته وارد شد . بارهایی کامل از ذهن شرطی که پدیده ایخیالی ورویایی است می توان با عقل کامل ارتباط برقرار کرد . البته این انرژی را "فراعقلی" می نامند . چون کلِ عقل آدم هارا همان ذهن شرطی شده شان تشکیل داده و جز همان نیز برای غالب مردم شناخته شده نیست و برای ذهن شرطی هم آن انرژی قابل ادراک نیست . به همین دلیل آنرا فراعقلی می خوانند . این نیرو وانرژیِ نامحدود فقط توسط همین نیرو قابل فهم و دریافت و اکتشاف می باشد وبرای کشف آن باید از ذهن شرطی شده فراتررفت واز آن فاصله گرفت . کسانی که از ذهن برای خود زندانی تنگ و تاریک و سخت و ناشکننده نساخته باشند ، می توانند این تکیه گاهِ سُست و متزلزلرا به سهولت در خود ویران نموده وخود را ازاسارت آن برای همیشه نجات دهند .
می دانیم ؛ آدمی موجودی مضطرب وسرگردان است دچار استرس ودغدغه مندی شدهاست ودلیل آن خودباختگیِ هرکسی به ذهن شرطی شده ی خویشتن اوست و راه رسیدن به آرامش و امنیت و آرامی برای هرکسی ، رهایی از ذهن شرطی شده ی خود وبازگشت به ماهیت ویاهویت واقعی خویشتن برای اوست . عواملی چون قدرت ، ثروت وسایر انگیزه های بیرونی که اسباب دلبستگی می شوند ، برای هرکسی آرامش بخش نیستند بلکه عواملی هستتد که فرد را از ماهیت واقعی وخدادادی اش دور می کنند وتنها راه رسیدن به آرامش انسان و نجات وی از تمام اضطراب و نگرانی و دغدغه ها بازگشت بخویشتن برای آدمی ست و همین نیز داروی تمام دردو آلام بشری ست . این ذهن شرطی شده است که مارا اسیر خود کرده واز آنچه هستیم ، آنچه ساختار واقعی وحقیقی ماست ، از ماهیت واقعی مان دور می کند و در سراب خیال و رویا و توهم برگرد خود یک عمر بی هوده و بی هدف می چرخاند . بلی ، آدمی برغم پیشرفتهای شگفت عقلی و علمی اش این روزگار، قرنهاست که در مخمصه ی ذهنِ شرطی شده ی خود گرفتار شده است واین روند کور و استحاله گی انسان در آن ، نسل به نسل نااگاهانه از گذشتگان به مردم امروز انتقال یافته است ومرمان امروز را نیز دراسارت بی چندو چون خود دارد .
ذهنِ ما مخزنی از اطلاعات وتجربه های اکتسابی ماست وتااینجا نیز مشکلی وجود ندارد . مشکل از اینجا شروع می شود که ذهن با چسبیدن به عوامل وانگیزه های بیرونی با افکار و پدیده هاهم هویت گردیده وبی اختیارازما ، موجودی مطیع و فرمان بر می سازد ( درنفس عمل ، ذهن با چسبندگی به عوامل بیرونی _به افکار ، افراد و باور وعقاید وتعلق و دلبستگی هاویاسایر پدیده های بیرونی.... _ برای ما هویت از دست رفته را بازسازی می کند . فریبی که اغلب به آن گرفتار می شویم وهرگز هویت واقعی ما نیست) . وما خودباخته ی عوامل بیرونی گردیده ودر قفستنگ و تاریک و بی روزنی خودرا گرفتار می کنیم . وناخودآگاهانه تمام تلاش مان نیز صرف حفط وبقای آن قفس در خود می گردد .تازمانی که ما ، دراسارت ذهن شرطی شده ی خودباشیم این ذهن ماست که بی اختیار بجای ما فکر می کند ، بجای ماتصمیم می گیرد و عمل می کند . ذهنی که با عوامل وپدیده های بیرونی ،باور و عقیده ها ، افراد ، تابوها و دیگر انگیزه های القایی ذوب و استحاله گردیده و از ما رباتی فاقد اختیار ساخته استو عوامل وانگیزه های بیرونی هستتد که جایگزین شخصیت حقیقی ما شده اند وبجای ما فکر می کنند و تصمیم می گیرند . ماابزاری مکانیکی وفاقد اختیاریم و ذهنِ شرطی شده فاعل مختار در ماست ، وماهیچگونه اختیاری از خود نداریم . تنها در پشت ذهنِ شرطیِ خود وعلت و انگیزه های بیرونی احساس ایمنی و امنیت و آرامش می کنیم که این ایمنی و امنیت و آرامش تصوری نیز کاذب و دروغین و تنها یک حباب است . ما به سایه ای از حقیقت دل بسته ایم وعمری در سراب این سایه سرگردان می مانیم .
باخودآگاهی ، کاوش انسان وتجزیه وتحلیل درست ومنطقی اوکار دشواری نیست . آدمی ، گفتیم ؛ ناخودآگاه درسرابمخوفی به دام افتاده و گرفتار شده که تمام عمردرزندگی معمولی اش ، باقیاس ورقابت و ایجاد درگیری و تقابل و جنگهای خانمان سوز صرف سوژه سازی و سوزه پردازی برای سرپوش گذاشتن بر روی خطای خودبیگانگی خودشمی شود وسراب را نااگاهانه بخودش دریا نشان می دهد . گفتیم ؛انسان ، موجودی آزاد ورها آفریده شده واین حقیقت اوست وسهم بیکران زندگی او . امااز هر دلیلوانگیزه ای که بتواند مارا به حقیقت خودمان نزدیک کند دوری می کنیم . وفلسفه ی زندگی بشر بگونه ای طراحی شده که هرکسی با چنگ انداختن به عوامل بیرونی ، از حقیقت خود ناخودآگاه دور می شود .کار ذهن شرطی شده ی آدمی بطور مداوم و بی وقفه صرف سوژه آفرینی برای گمراه کردن افراد می شود .آیا می دانید؛ عبادت ما سرپوشی برروی ترس ماست .وما عبادات را انجام می دهیم ،تااین ترس نهفته باعث آزار روانی ما نشود ؟...یعنی ما با ترس خود نمی مانیم که با مشاهده ی آن ، آن را در خود ریشه کن کنیم و خالصانه به عبادت بپردازیم . بلکه سرپوشی با عبادت خود برروی ترس مان می گذاریم تا باندیدن آن ، آرام باشیم واین ترس مرموز سبب تالم و آزار روحی ما نشود !.یعنی ما عبادت برای آرامش بخشیدن بخودمان انجام می دهیم نه برای رضای خدا . آن هم آرامشی که کاذب و یک حباب است نه آرامش واقعی... و بسیاری از اعمال و رفتار و حرکات مادی و معنوی آدمیان برای برطرف و محو کردن ترس درونی در خودشان انجام می شود . که در هر کشوری ممکن است برچسب و عناوین متفاوتی خورده باشند ، که همین سبب دوگانگی وتضاد اندیشی آنها وبرخورد فیزیکی شان تابروز جنگهای خانمان سوز آنها با یکدیگر می شود .
مولانا»
مثنوی معنوی»دفتر دوم
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این بانگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این بنم
من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم می‌زدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
........
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر آمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه می‌دوی
هین سلیمان جو چه می‌باشی غوی
دانه‌جو را دانه‌اش دامی شود
و آن سلیمان‌جوی را هر دو بود
مرغ جانها را درین آخر زمان
نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
.........
نفس واحد از رسول حق شدند
ور نه هر یک دشمن مطلق بدند
دراین شعر مولانا اگر دقیق شویم می توانیم به روشنی ببینیم که عرب وعجم وترک و رومی اسیر وخودباخته ی حرف وواژه وکلمه اند که پشتوانه وعلت آن ،جز ذهن شرطی شده نیست . داستان مثنوی برای دوران معاصر و انسانزمان حاصر نیز ، بیانگرعلت و دوئیت انگاری و نبرد و جدال های بی امان و بی هوده ی آنهابا یکدیگر است . یعنی انسان های معاصر نیز همچنان دردام وبند واژه و کلمات و تعبیر وتفسیرهای آلوده ی ذهنی خویش یا در اسارت ذهن شرطی شده ی خود ، هرگروهی گرفتارند که گلاویز با یکدیگر می شوند . درداستان مثنوی معنوی می بینیم جدالِ عرب و عجم و ترک و رومی جز "خودباختگی" آنهابه کلمه و سخن و حرف ، علت دیگری سبب ستیز شان نیست . که ما امروز آن را خودباختگی هرکسبه ذهن شرطی و برمه ریزی شده ی خود می بینیم . یعنی طرفین در تقابل خانگی یا شهری و کشوری در برابر هم ، هریک ابزارهایی فاقد هویت و اختیارند که انگیزه هایی مبهم و کور سبب جدال و تقابل آنها با یکدیگر می گردد. ومی بینیم ، همین علت وانگیزه سبب شعله ور شدن آتش جنگهای جهانی و قربانی کردن میلیون ها انسان در هر جنگی شده است .مولانا می بیند ؛ خودباختگی به واژه و گفت و سخن ( یعنی خودباخته یذهن شرطی خود شدن ) علت و اسباب بیگانگی مردمان با یکدیگر و بروز اختلاف و نزاع ها و ستیز و جدال ها می شود ، می گوید ؛
واژه و گفت و سخن برهم زنم
تا که بی این هرسه با تو دم زنم
یعنی درک حقیقت برای هرکسی زمانی میسّر و ممکن می شود که قفس ذهنِ شرطی شده را در خود در هم شکسته و خودرا ازاسارت آن رهانده باشد . چه در اطاق فلسفه باشیم ، چه استاد محقق پزشکی و نجوم در دانشگاه و چه اسقف دیر و کلیسا ویا روحانی مسجد و خانقاه ....تازمانی که دردام ذهن شرطی خود باشیم ، چشم مان بسته است و حقیقت برای ذهن ما قابل ادراک نیست وتنها یک انرژی کور و ناقص و محدود درمغز ما ، مارا تحریک به کنش و واکنش می کند . ماباید مشکل خودمان را در خودمان ابتدا حل کنیم . آنچه آدمی را از ماهیت اصیلش جدا کرده ، ذهن شرطی شده ی اوست . آنچه انسان را دچار تفرقه و جدایی ساخته ذهن شرطی شده است و... این حرفی ثقیل نیست . یک گفتگوی بسیار ساده و قابل فهم است . بیایید ؛قدری عمیق تر در خودمان خیره شویم ، به سهولت می توانیم این تمساح پاگرفته در درونمان ( همان انرژی محدود وناقص ولی کاذب) را به چنگ بگیریم و آن را با نگاهی ژرف به هلاکت برسانیم . راز وراهِ نجاتمان نیز همین است . ما تمام عمر از این عقرب مهلک درونی مان باپرهیز و گریز ، فرار کرده ایم . ولی اگر قدری جدی تر باخودمان بمانیم می توانیم ریشه ی این عفریترا درون خودمان با اشاره ای متلاشی کنیم . ما می ترسیم ، به (ذهن شرطی/فکرِ خودمحور/ همان انرژی کاذب )در خودمان نگاه کنیم . یعنی قبل از آنکه فکر را در خود نگاه کنیم ، همان (ذهن /فکر/خود ) مارا اسیر ترس و وحشت نموده ومارا با افتادن به چنگال تردید و شک و دودلی از مشاهده دور می کند . ترس و نگرانی در ما از رهاوردهای همان ذهنِ شرطی شده در ماست . که قبل از مشاهده ی فکر ، گریبان مان را گرفته واسیر خود میکند . من/خود /فکر ناسالم/ترس و وحشت/شک و تردید...اینها همه یکی هستند که در گوشه ی ذهن شرطی شده یِ منچمباتمه زده اند . وبانگاهی عمیق و ژرف به درون خود ، قابلمتلاشی شدن اند و همین تمام راز رهایی و آزادیِ بی قید و شرط ماست . که چشم مان با آن اتفاق نجات بخش ، چون پرنده ای سبکبال ، به آفاقی دیگر گشوده می شود . وگرنه همین سوژه های ناچیزند که مارا دردام خود گرفتار دارند . البته ذهن شرطی شده در بسیاری افرادنیز بابرچسب ها وعناوینی برعکس موارد فوق نیزخودنمایی می کند ، که ریشه ی همه ی آنها یکی ست ۰ و من/خود / فکرِ ناسالم ، در همه مشترک است .
آدمی قرنهاست که در دام ذهن شرطی شده ی خود گرفتار شده و شاید این نشانروشن تری از دلیلِ الینه و مسخ شدگیِ آدمیباشد . چون ذهن شرطی شده با مشاهده ی عمیق درونی ، قابل ردیابی وریشه کن شدن است . ذهن در ما پدیده ای ازلی و غیر قابل جدا ییازماست ، اما خاروخاشاک هایی بر دامنه ی این آب جاری و روان چسبیده و سبب البنگی و مسخ شدگی و نتیجتا اسارت ما همین خاروخاشاکها می شوند .باید خودآگاهانه ، این خاروخاشاک را از ذهن خود منفصل و جداکنیم . با حذف این خاروخاشاکها است که پرده از مقابل چشم ما کنار می رود و چشم بصیرت مارا به آفاق دیگری می گشاید .


0