شعرناب

سناریو

سناریو
من بارها و بارها با اتفاقاتی برخورد نموده ام که دوستشان نداشته ام، ولی هیچگاه به خودم اجازه نداده ام که از خدای مهربانم در بروز آن حوادث و اتفاقات غمگین ، خرده بگیرم .
یک بنده ی ناچیز، چگونه به خود جرأت میدهد که به مولایش خرده بگیرد؟ وای خدای من ! توبه از تمام جهالت هایمان .
وقتی که قلم در دست می‌گیرم که سناریویی بنویسم ، یا که شعری ، یا دلنوشته ای ، حق خودم می بینم که آزادانه هرگونه که دوست دارم هنری را خلق کنم ، یا با کاردک ها و قلموها و رنگها، هرگونه که دوست دارم نقاشیِ زیبایی بکشم ، پس چگونه بنده حق ندهد به خدایی که هرگونه که خواست ، سناریوی زیبایش را خلق کند، آنهم وقتی میداند او مفهوم همه دانایی ها و مهربانیهاست. آنهم با این تفاوت که من ارتباطاتِ ظاهریِ اندکی بین واژه ها و رنگها وخطوط را میشناسم و درمی یابم که آن ارتباطات، انگشت شمارند و خدا ، ارتباطاتی را درنظرمیگیرد که نورون وار به هم ربط دارند، از اول خلقت تا آخر خلقت . و دراین ارتباطات ، سناریویی به عظمتِ خلقت شکل میگیرد که خداوند از نهایتش مطلع است .
درلحظه ای شاید باید مهره ای به نام من، باید ازدنیا حذف شود تا بقیه ی مهره ها بگونه ‌ای دیگر،زندگی را ادامه دهند . و من درآن لحظه جای دیگرم ، به دنیایی دیگر . او خواسته من آنجا باشم ، و شاید وجود من درآن صحنه لازم باشد، من هیچ نمیدانم واو میداند. من این بودن و نبودنها را نمی فهمم و اومی فهمد. من که درخوابم ، او بیدارست . من بیدار هم که باشم برای بی نهایت موضوعات ، چه فرقی میکند ؟ ولی بیداریِ بی خوابِ اوباعث شده که حتی ذره ای به اندازه ی ارزن، اینور وآنورنشود، و اگر شد او میداند . اوست که میداند من هم اکنون باید درآسایش باشم یا در جدالی خونین ، نفله .
اوست که میداند هم اکنون باید در زندگی‌ام وسعت باشد یا بنا به خیرم ، بنا به سناریوی زیبایش در فقر.
اوست که همه چیز را میداند و من اقرار میکنم که نمی‌دانم . نسبت به خلقت عظیمش هیچ نمی‌دانم .اقرار میکنم که هیچ نمی‌دانم . برای همین درمقابلش رکوع میکنم و دو زانو برزمین می افتم وسجده اش میکنم و باز سجده اش میکنم ، آنقدر سجده اش میکنم که بعنوان بنده ی هیچ اش قبولم ‌کند ، که همه خطاهایم را اگر خواست ببخشد ، و من همیشه از بندگی اش خرسندم و شاد .
همه لبخندهایم ازشدتِ خرسندیِ از اوست، که چنین خدایی دارم که آنقدر نسبت به من لطف دارد که حتی غم و درد را بر من می پسندد تا آزمایشم کند که سپاسش را می گویم یا نافرمانی اش میکنم .
اومیخواهد نوری را که به انوارش آفریده، باز بعنوان نور دربرگیرد نه اینکه سیاهیِ سیاهچاله ای درمیان نورها، حالتِ ناخوشایندِ کک مکی را ایجاد کند وچهره ی نور را بیالاید. اینگونه است که سیاهیها درمیان نورها محو می‌شوند و آن لکه ها از حضورشان درمیان آنهمه نور ، خجالت زده میشوند ، و آن خجالت ، دست کمی ازآتش ندارد وسوختن، زجرآورترین عذابهاست و عذاب وجدان ، سوزاننده ترین و جهنم ترین شعله هاست.
بهمن بیدقی 1400/5/10


0