شعرناب

کاش

رویای بزرگ شدن رویای قشنگی نبود
قرار بود بزرگ شویم کسی شویم
برای رسیدن به آرزوهایمان پیش قدم شویم
با کفش های بزرگ قدم های بزرگ برداریم
خواستیم بزرگ شویم به اسمان برسیم
به خدای بزرگ برسیم
ولی نشد ما بزرگ که شدیم
خدا دور شد،اسمان صاف،تیره شد
آدمهای خوب،پر از ریا شدن
دوستان ،دشمن شدن
بزرگی زیبا نبود
کاش کودک می ماندیم
همانجا که تنها دغدغه مان دعوای مادر بود
من بزرگ شدن را دوست ندارم
آدمهای دروغگو را دوست ندارم
دلم تنگ شده برای شبهایی که در عالم کودکی با خدایم حرف میزدم
و تنها رفیق خوبم خدا بود ولی حالا دور شدم از خدایی که تنها کسم بود
دلم لک زده برای تماشای اسمان در شب
آن همتنهایی روی بالکن
من بودم و من ، با خدای مهربان
شب بود و ستاره های تابان
دلم گریه های کودکی را میخواهد
همانهایی که با وعده ای کوچک تبدیل به لبخند میشد
بزرگ شدم ولی خیلی دور شدم از کودکی که پر از زیبایی بود
کاش رویای برگشت به کودکی امکان پذیر بود
آنگاه برمیگشتم به همان کوچه ی ناب کودکی
همانی که من بودم و رفیق کودکی
من بودم و خنده های دلی
اما حالا من بزرگ شدم و پشیمان
کاش میشد برگشت به زخم های روی زانوی کودکی
کاش میشد خواب باشد زخم های روی قلب دوران بزرگی
من دلم برای همان کودکی تنگ شده است
که آرامشش خدا بود و اسمان شب
همانی که قوی بود و شجاع
آری کاش کودک می ماندیم
کاش هرگز کفش بزرگیبه پا نمی کردیم
کاش ...
کاش هرگز رویای بزرگی را نمیبافتیم
✏♥


0