شعرناب

دروغ 13

پیشنهاد نوشتن این داستان و خاطره برمیگرده به عصر 13 م فروردین که از شانس بد جمعه هم بود . اونایی که اون لحظه شیفت یا سرکار بودن ، این حس سنگینو عمیقاً درک میکنن .
یکی از همکارامون ( بهار) که چند دقیقه آخر شیفت کاریشو سپری میکرد ، از بچه ها خواست که یه دروغ 13 خنده دار بگین و تعریف کنید تا وقت بگذره و بعدشم بریم دنبال زندگی مون . . . منم که انگار منتظر همچین حرفی بودم کاغذ و خودکارو برداشتم و پریدم روی منبر .
داستان واسه حدود 15 سال پیشه ؛ حالا یکی ندونه میگه 15 سال پیش مگه چن سالت بوده که میخوای ازش داستان و خاطره بگی ، خلاصه که شرایط اون لحظه باعث شد که ما این قصه رو بنویسیم که اگر حوصله داشتین بخونین . . .
هرکدوم از ما آدما توی هر دوره سنی ، یه سری رفیق خوب یا بد داریم که از اونا و با اونا کلی خاطره میسازیم . کاراکتر و شخصیت های مختلفی که البته انتخاب و نزدیک شدن به اونا بیشترش به خودمون ، محیط اطراف وروحیات ما برمیگرده . . . من توی اون دوره رفقا و همکارای زیادی داشتم که میشد گفت تمام وقتمو، خوب یا به بطالتبا اونا میگذروندم . . . از بین اونا ، قهرمان داستان ما کسی نیست جز " ممد شانگهای " که دست بر قضا ، ساقی خرده پای مواد بود ، البته اینم بگم همیشه دستش تا کتف توی جیب خودش بود و از ماهایی که هم دانشجو بودیم و هم شاغل و هندونه زیر بغل خودمون میذاشتیم ، ده هیچ جلوتر بود . چن وقت پیش هم اتفاقی صحبتش پیش اومد که مشخص شد بازم از ما ها چن فرسخ جلوتره لاقل اقتصادی .
بگذریم ... این رفیقمون اصلا تو فاز دروغ سیزده و اینا نبود . منم فقط شنیده بودم که همچین چیزی به اسم دروغ 13 وجود داره ؛ تا اینکه ناصر خازن ( باباش الکتریکی داشت و فک نکنم لازم باشه توضیح زیادی بدم که بخاطر ظاهر که سر و کله ش شبیه خازن و مقاومت بود و چرا به این اسم معروف شده ) گفت : بیا این پسره رو سرکار بذاریم . اون اکیپی که اول حرفام بهش اشاره کردم ، معمولا همه کارامون با هم بود ... از بیرون رفتن و چرخیدن و درس و تفریح و وزرش گرفته تااااااا کتک خوردنمون ...
یه همسایه داشتیم که سرباز بود . ما اسمشو بدلایل امنیتی میذاریم سهراب . . . با هر بدبختی بود تونستیم راضیش کنیم از پشتیبانی 110 زنگ بزنه به رفیقمون آقا ممد شانگهای ... که بیا خودتو معرفی کن کلانتری محل و لو رفتی ... اون موقع همه موبایل نداشتن از جمله خودم که در آرزوی خریدش بودم .
ولی ممد شانگهای یه گوشی سونی اریکسون داشت .خودش که میگفت در ازای طلبش از مشتری ثابتش تو پاساژ پشت خونشون گرفته ولی ما که حرفشو باور نمیکردیم چون هرچقدر که ظاهرش ساده میزد ، ده برابرش خالی بند و عوضی بود . از داستان دور نشیم ؛ اینجاش رسیدیم که سربازمون تماسشو میگیره و قرار گذاشته فردایی که سیزدهمه پاشه بره کلانتری 12 که نزدیک پاتوق ما بود . سهراب هم که سرباز دادگاه بود وبعد از تایم اداری توی کلانتری علاف واسه خودش می چرخید . ما هم که طبق نقشه قبلی قرار شد بریم قایم بشیم شاهد اوسکل شدن این رفیق کارآفرین مون بشیم .
ماجرا رو طولانی نکنم ، روز موعود فرا رسید . سلطان ممد از موتور کاوازاکی 125 ش با یه کاریزمای خاص و موهایی که قشنگ معلوم بود با دستاش شونه کشیده با لباسای نیمه پلوخوری پیاده شد . دستشو کرد توی یعقه و یه برگه کاغذ از توی پیرهنش در آورد . با نگهبان دم در صحبت کرد و رفت تو کلانتری . ما که هرچی موندیم این بشر بیرون نیومد که نیومد . آخه قرارمون این بود که سهراب تو کلانتری نذاره بیاد داخل و تهش با خنده و ما هم از اینور یه جورایی با قضیه حال کنیم . مدل این دوربین مخفیا .
ممد از ترس ، شایدم نعشگی ، به گفته خودش رو برگه به شکل پشت و رو ، اقرار نامه نوشته و با اثر انگشتش رفته توی کلانتری سراغافسر نگهبان . ما هم که هر چی نشستیم جز علف چیزی زیر پامون سبز نشد و کسی بیرون نیومد ؛ از اونجایی که اون روز شانس با من یار بود ، قرعه به نام یکی دیگه افتاد که بره با سرباز دم در صحبت کنه و سراغ دوستمون رو بگیریم . اینجا بود ما فهمیدیم کلانتری آماده باش بوده و همه سربازای دیگه رو بردن گشت زنی . . .
بگذریم تا فرداش که 14 م بود ، ممد شانگهای بازداشت موقت نگه ش داشتن و فرداش سر از دادگاه درآورد ولی یادمه که یه مبلغ جریمه پرداخت کرد و اظهار ندامت و . . .
بله دیگه این شد که از اون سال به بعد وقتی کسی جلوم حرفی از " دروغ 13 " بزنه ، فقط و فقط همین ماجرا تو ذهنم تداعی میشه و چهره پاک و احمق ممد شانگهای تو ذهنم نقش می بنده .
فرشید بلنده
فروردین 1400


0