شعرناب

داستان.و .شنیده ها

به نام خدا
روایت و داستان
خداوند سوالی از ملک الموت می پرسد
ای ملک الموت تا به حال برمرگ کسی دگرگون شده ای
ملک الموت پاسخ می دهد بله
خنده...۱...روزی امر فرمودید برو جان شخصی را بگیر
رفتم .دیدم از کفاشی مشغول خرید کفش است.و به مغازه دار می گوید کفشی به من بده که دوسال پا کنم. و برایم کار کند .آنجا به امر شما جانش را ستاندم.و.خندیدم.
گریه...۲...روزی امر فرمودید .جان زنی را بستانم. رفتم.
دیدم زن در صحرا مشغول جمع آوری هیمه است .
این زن باردار بود و بر زمین نشست .برای درد زایمان .رسیدم بر بالای سرش دیدم بچه دارد به دنیا می آید .از شما درخواست کردم .اندک زمانی بدهید.بچه این زن دارد به دنیا می آید .شما زمان دادید .بعد از به دنیا آمدن بچه .جان زن را به امر شما ستاندم...و بچه در بیابان تنها مانده بود .آنجا بود که گریه کردم.
و شما امر فرمودید برو.و من رفتم.
غبطه...۳...روزی امر فرمودید جان شخصی را بگیرم.
نزدیک خانه شدم.خانه نورانی بود .چشمانم از نورشدید به درد آمده بود.نمی توانستم جلویم را ببینم.عطر دلربایی
همه جا را گرفته بود .همه جا نورانی و خوش عطر بود.از نور شدید به زحمت وارد شدم . و شما امر فرمودید جانش را بستان و من ستاندم.آنجا غبطه خوردم
و از شما سوالی پرسیدم .که بارالها. این شخص کیست چرا اینقدر نورانیست.
جواب.....
به خاطر داری در بیابان جان زنی را به امر من ستاندی.
این شخص همان بچه است...بچه همان زن است..
که من خود اورا بزرگ کردم...و امروز باید جانش را
می ستاندم.....
....داستانهای زیبا....
۰۰۰داستانهای شنیده شده...


0