شعرناب

ماجراهای ناب

ماجراهای ناب
قهوه خانه ای داشت درمرکزشهر . تووی یک کوچه ، مقابل زورخانه ی پهلوان .
درآن قهوه خانه ، علاوه برچای دبشِ لب سوزِ قندپهلو ودم کشیده با سماوربزرگ و جوندار، ظهرها دیزی سنگی به راه بود و دیزی های اعلا ، از آبگوشتهای گوشت بره ، ساده و بزباش با ریحان و پیاز و ترشی و...
(که دهانها از آنهمه خوشمزه آب می افتاد)
قهوه خانه ، شامل یک راسته مغازه بود و حیاطی ساده و صمیمی ، که با روحِ بی آلایش انسان، خوش می آمد . درمیان حیاط ، حوضی کوچکی و فواره ای و چند گلدانِ شمعدانی و آواز بلبلی و مرغان عشقی که همچنان درآن هوای خوش ، از عشقبازی دست برنمی داشتند . عشقبازیشان و نغمه خوانی هایشان به گوش دیگری انگار روز و شب نداشت . آنها واله بودند .
به صدای قل قل سماور و نوای دلنشینِ ریزش آب ازفواره ، اضافه کنید : نوای دلپذیرگرامافون و صدای رؤیاییِ بنان وقمرالملوک وزیری وپروین و...آهنگ دلنشینِ غوغای ستارگان: امشب درسر،شوری دارم، امشب دردل نوری دارم، باز امشب در، اوج آسمانم، رازی باشد با ستارگانم، امشب یکسر شوق و شورم ازاین عالم، گویی دورم ...آنقدرزیبا که آدم دوست داره هزاربار، پشت سرهم بشنوه و زمزمه اش کنه . حال وهوای آنجا اینگونه بود و آرامش درجای جایش می لولید .
حافظ خوانی معمولاً با حال وهوایی خوش و عارفانه توسط قهوه چی برای دوستان صمیمی به راه بود .
زنده بودن ، همه جا حس میشد و اینهمه ، حال و هوای بی نظیری داشت .
مغازه دارها سفارش چای می‌دادند و شاگردِ قهوه خانه چی، سفارش ها را بدست مشتری ها می رساند و درصورت نبودش خودِ قهوه چی .
دوستیِ صمیمانه ای بین قهوه‌چی با دیگران استوارشده بود . چون او یکی از بامرام های دوران بود . یکعالمه مرام ، او را همچون ستاره ای مینمود که درمیان دیگرستارگان، روشنی و سوسویش بیشتر بود. روحی که آدم را خیلی زود ، به خود جذب میکرد .
قهوه چی خود مرید حضرت حافظ و در رفتار، دنباله رُوِی شعر نابِ با دوستان مروت با دشمنان مدارا بود و من ، بعدها به افتخار، مریدش شدم .
روح لطیفش آنگونه بود که به دل می نشست و هم صحبتی با او جالب بود .
او پُر ازاسرار بود . اندکی ازماجراهای ناب اش را بعدها ، حتی بعد ازفوتش شنیدم . بیشترمریدش شدم .
ماجراهایی که مردمانِ اسیر در دنیای زودگذر- این دنیای رفیق نیمه راه - شاید دیوانگی اش پندارند ولی من آن ماجراها را عاشقانه اش می نامم و همه را مراحلی از یک عرفان .
بنظرمن ، دنیاست که ما را دیوانه کرده وگرنه ماجرای انسانیت، بد نیست باهمان دیدگاهی باشد که او به جهان می نگریست . دنیایی که می پیمود، ولی دلبسته اش نبود و آخرتی را که تولد دوباره اش میخواند و فقط چشم برهم نهادنی وهمان لحظه ، چشم گشودن به دنیایی زیبا و دل انگیز که پر ازصفاست ، به لطفِ همه الطافِ خدا .
کارتن خواب ها ، مردم آس وپاسی بودند که گاه بسیارکثیف ، با زباله ها هماهنگی میکردند . خیال نکنید که بی سوادان رانده از دنیا بودند نه ، اتفاقاً به گفته ی قهوه چی ، میانشان باسواد بسیار بود ، حتی دکتر و مهندس . شکست در زندگیِ مشترک ، ورشکستگی ، شکست عشقی و ... به این روزشان کشانده بود .
شاید ناشی از بی ‌صبری ، شاید ناشی از بی ایمانی ، شاید ناشی از ناامیدی که نشانه ی یک کافرست
به گفته ی کلام الله ، شاید ناشی از فراموش کردنِ نگاه خدا .
اما هرچه بود، درنگاه قهوه‌چی، آن دیوانه شدگان که از شدت کثیفی بوی گند میدادند، بالاخره انسان بودند ولایقِ رفتاری انسان مأبانه . او دلش به حالِ آنها میسوخت و دلش به رحم می آمد، و این خیلی خوبست . رحم کن که خدا به تو رحم کند . نتیجه ی بی رحمی در دنیا، آیا در آخرت رحم است ؟ با عقل که جور درنمی آید . جز اینکه آخرت را انکار کنی ، که این هم با عقل جور درنمی آید .
شنیدم که یک تخت در گوشه ای ازمغازه ، تا کرده بود و یکی ازآن کارتن خوابها را اجازه میداد شب در قهوه خانه بخوابد . کارتن‌خواب که جا و مکانی نداشت .
شنیدم وقتی که کارتن‌خواب مُرد ، مراسم تدفین اش را خودش بعهده گرفت وبعد از اوکارتن‌خواب دیگری را برای ماندن در قهوه‌خانه ، اجازه داد .
پسرش میگفت: کارتن خوابها ازنظرروحی وروانی حالتِ عادی که نداشتند. دردنیای نابسامانِ خودزندگی میکردند . خاطره ای را برایم تعریف کرد : میگفت روزی برای استحمام یکی از آنها یک قالب صابون استفاده شد و لباس نویی برایش تهیه کردیم وحدود دو روزبعد ، آش همان آش بود وکاسه همان کاسه .
قهوه چی شاگردی داشت که به سبب نیازِ شاگردِ عائله مند به کار و پول ، استخدامش کرده بود . زن و بچه داشت ولی بعد ازمدتی ، دخلِ قهوه خانه را زد و فرار کرد .
زنِ مردفراری به قهوه خانه آمد ، اشک می ریخت . خبر از شوی اش نداشت .
جالب اینجاست که زن ، ماجرای دزدی را بعدها ازشوهرش فهمیده بود ، قهوه چی رسوایش نکرده بود .
مدتی بعد که شاگرد، شاید براثر فشاربارِزندگی ، شاید به توصیه ی همسرش ، پشیمان ، به نزد قهوه چی آمد و عذر خواست ، او بدون آنکه مبلغ قابل توجه دخل را طلب کند ، به او اجازه داد تا دوباره شاگردیِ مغازه اش را بکند .
آیا دریا ، با حضور نجاستی ، نجس میشود؟ نه ، همچنان زلال و پاک میماند . با ابهت و با روحی قوی . جالبست که او نامردی ها را می‌دید و نامرد نمی‌شد .
یاد امروز افتادم که بی ایمانی را می‌بینند و بی ایمان میشوند . چقدر مسخره .
نامردی ها را می‌بیند و نامرد می‌شوند . چقدر مسخره .
مگرمیشود عقیده ای همچون درختی کهنسال داشت پُر ازریشه ، وبی عقیده شد؟ پس اگر کسی ازعقایدش بی عقیده شد باید به ریشه اش شک کرد . ریشه های کِرم خورده که ریشه نیست . میگویند : فلانی ها ایمانمان را هم ازما گرفتند . تمام اسلام اینجورافراد فقط نامیست که به بادی میرود . اسلامی که هیچوقت نبوده که از نامسلمانی دیگران ازبین برود .
فکر میکنم اینها، دنبال بهانه اند که تنبلی کنند و کافری ، روزگار ما هم پُر از کافرست و گیاهانِ هرز در میانه ی گلستانِ عمر .
من هیچ گُلی را ندیدم که با حضور گیاهانِ هرز در کنارش ، هرزگی پیشه کند ، ولی امان از آدم ها .
خاطره ای دیگر: یکی از دوستان قهوه چی روزگارش بسختی میگذشت . قهوه چی خیلی راحت، سوئیچ ماشینش را به او داد تا روزگارش را بگذراند . خودش با موتور گازی تردد میکرد و خیلی وقتها پیاده .
چند وقت بعد هم که بر اثر تصادفِ سختی ماشینش از کار افتاد ، او که اهلِ تاوان گرفتن نبود .
ولی با اینهمه خوبیها ، لاشخورهای بدی همیشه درآسمانِ دنیا ، میچرخند . انگار اگرآدم راست راست راهِ خودش را برود و با کسی کاری نداشته باشد ، دنیا با آدمی کار دارد ، روزی دختر دوساله اش را با خود به قهوه خانه آورده بود . سرش به مشتری‌ ها گرم بود و دخترِناز، برای خودش درون قهوه خانه بازی میکرد . نگاه قهوه چی هم او را می پایید . یکباره روچرخاند که چای بریزد ، دید او نیست . همه سوراخ سمبه ها را گشت و او را نیافت . همه به حرف و حدیث خود مشغول بودند و از غیب شدنِ دختر اظهار بی اطلاعی کردند . قهوه چیِ امیدوار به لطف خدا ، خود را نباخت و از خدا کمک میخواست . استمدادها به گوش خانواده ی او و همسایگان رسید . خانه ازمغازه آنقدرها دورنبود. بسیج عاشقان، دختر دو ساله را از کلانتری نزدیک میدان شاه ، قیام کنونی یافت .
نگو معتادی دختر را برای ضربه زدنی به روح پدر، دزدیده بود و نزدیک ‌میدان رها کرده بود . دلیلش روشن نشد . شاید حسد ، شایدهم، رذالتی که در بعضی ها نهادینه شده که دیدنِ لطافت روح وشادیِ روح دیگران ، برایشان دشوارست . ولی خدا را بینهایت شُکر که او پیدا شد . این دختردوساله مثل پدرش ناب بود . و بعدها برای تحول همسرش ، بیراه نیست که مَثَل آورم : تحول شمس تبریزی را برای مولانا
گرچه شوهرش خاک پای مولانا هم نبود ولی بی شک آن خانم ، برای همسرش شمس تبریزی بود .
دختری بود که خانومی ازسر و رویش میبارید. پُرازصفا بود وصفا. به پاکیِ مریم، مقدس همچون مریم .
دزدیده شدن او هم ، ماجرای نابی بود در این عالم ، این میرسانَد که یک مرد خوب هم، می‌تواند دشمن داشته باشد . ولی نحوه ی برخورد با اصطکاک های زندگی ، مهارت و روش میخواهد که او استاد بود .
ماجرای دیگر اینکه، یکروزقهوه‌ چی که گرچه درویش نبود ولی حال وهوای درویشی داشت ودلباخته ی خاک نشینی و سادگی ، به اتفاق چندنفر ازدوستانِ مریدش ، در حال خوش و بش ، به مغازه رسیدند . خواست درب چوبی را باز کند که دید باز است . متعجب شد ، یعنی دزد آمده ؟ به دوستان چیزی نگفت تا آزرده شان نکند . اول خودش داخل رفت تا به بهانه ی اینکه چراغها را روشن کند سرگوشی آب دهد تا درصورت امنیت، دوستان را به داخل دعوت کند. متعجبانه دید : چند جوان محله، درب مغازه اش را باز کرده اند و درحال عرق خوری اند .
عجیب بود برخوردهای او، با مسائلی که تکراری نبود. فقط با نگاه نافذش به آنها نگریست وآنها خودشان را جمع و جور کردند .
اضافه بکنم که رفتارهای جوانمردانه و صوفی مسلکانه اش ، طوری بود که مردم ، بسیار احترامش را رعایت میکردند و آن جوانانِ شرور، نیزبه احترام ورودش همه ایستادند و ازشرمندگی سربزیرانداختند. همه جا سکوت مستولی شد . قهوه چی هیچ نگفت و از مغازه بیرون آمد و به دوستانش با لحنی سراسر شرمندگی گفت : یادم نبود که قبل از شماها میهمان دعوت کرده بودم . با هم قدمی بزنیم و انشالله یکروز دیگر ، دور هم در مغازه جمع می‌شویم .
حتی هنوزهم که سالها از فوت قهوه چی میگذرد ، آن جوانان شرّ ، که برای خودشان سالمندی شده اند ، هنوزهم با دیدن فرزندان او از کرده ی آنروزِ خود و ازبرخورد بزرگوارانه ی قهوه چی شرمنده اند . به نمایش ، عرق از پیشانی برزمین میچکانند که یعنی شرمنده ، ما هنوزهم ازآنهمه بزرگواری شرمنده ایم . انگار ماجرای قصه ی بینوایان و آن کشیش‌ِ بزرگوار ، به عینه تجلی یافته باشد .
دخترِ کوچکش هم دست کمی از خودش نداشت . دست فروشِ نیازمندی را که میدید چیزهای بی ارزشی را با مبلغی قابل توجه میخرید که به آنها کمکی کرده باشد و بی دریغ، سیل محبتش را نثار همه میکرد .
دغدغه اش همیشه انسانیت انسان بود . با بوسه به رخساره ی زنی نیازمند ، که پُر امید شود . با بخشش پولی به هر بهانه ، عیدی یا چه وچه ، به رفوکار و خرده خیاطیِ آن خانم که در زیرپله ای کار میکرد ، حتی با نگاه مهربان به بندگان خدا که دلهایشان پُر از ایمان شود و هزاران ماجرای نابِ آن پدر و دختر که فقط خدا میداند وبس .
خانمی که دو روزقبل از فوتِ خود ، به شوهرش گفت که من دارم میمیرم و وقتی ناراحتی شوهرش را دید که بیتابانه ازحال او میپرسد ، نخواست تا اینهمه غم را درچهره ی شوی ببیند وبه یک "شوخی کردم" بسنده کرد و این دوروزِ باقیمانده ی عمررا خیلی معمولی بطوری گذراند که جز خوش اخلاقی و لبخند و صفای همیشگی، شوهرش تغییری را دراو متوجه نشد .
آن خانم هم چون پدرش ، مرگ را تنها یک انتقال به دنیایی زیباتر میدانست .
او که همیشه حتی دربیماری ، فقط خدا را شکر میکرد وهمیشه میگفت : خوبم خدا راشکر، و تا دو روز بعد که آن فرشته ، فرشته تر شد ، شوهرش هیچ نفهمید که او عازم سفری بی بازگشت است ، به نزد مولایش خدا که همیشه به او عشق میورزید . نمازهایش هنوز درخاطره هاست . چادر نمازش را که سر میکرد ، فرشته تر میشد .
وحال ، شوهرش همچنان ازآن نفهمیِ خودش ، که چرا آن دوکلمه که " دارم میمیرم " را جدی نگرفته ، در عذابی بسان جهنم میسوزد . گرچه آن دو روز همه چیزعادی بود . یک آدم دنیایی و معمولی ، مثل همسرش به نشانه های آن سفر عظیم هم ، سرسوزنی شک نکرد . چقدر فاصله ست بین آدمهای دنیایی با انسانهای ماورایی . خوشا به حالشان ، آنها خود بهشتند ، بنظر من بهشت است که به داشتنشان به خود
میبالد .
بله خاطره ی پرکشیدنِ آن خانم ، حکایتی بود . وقتی که او فرشته تر شد مثل شمعی بود که با فوت اجل خاموش شد .
خانمی که همه ش دلنگرانی اش این بود که چه کارهای دیگری را میتواند انجام دهد که رضای خدا را بیشترجلب کند. شوهرش هیچگاه دنیاطلبی وبداخلاقی از او ندید . او که همیشه همانی بود که باید میبود .
شاید این طریقه های زندگی را دختر و پدر ، در سیر عارفانه هایشان ، در زمانی که دو نفری به حافظ خوانی می پرداختند ، به آن رسیده بودند . عشق به کلام الله و عبادت خالصانه و ساده نسبت به معبود بدون شک ، راهگشای راهی نورانی بود که غبطه برانگیزست . یک بنده ی حقیقیِ خدا . بَه چه زیبا .
خانمی که از او خانومی میبارید و دلم نمی‌آید که هر ازگاهی ، به افتخار ازاو سخن نگویم .
و گریه ای که امان را میبُرَد ازشوهری که ، از نبودِ آن خانم ملکوتی و ماورایی ، برای همیشه سوخت .
بهمن بیدقی 99/7/21


0