شعرناب

مرد کوچک

دفتر و دستک‌ها را می‌گذارم توی کشو! خم می‌شوم و نگاهی به ساعت دیواریِ پشتِ ستون می‌اندازم. عقربه‌ها چهار و بیست دقیقه را نشانه رفته‌اند. تکیه‌ام را می‌دهم به صندلی و دست می‌برم سمت استکان چایی! همچنان که می‌نوشم، دور تا دور مغازه چشم می‌گردانم. مثل همیشه امیرعلی توجهم را جلب می‌کند. این پسر، از تمام حرکاتش، فداکاری می‌بارد. روزی سه بار مغازه را تِی می‌کشد. بین من و بقیه چایی پخش می‌کند. بعد می‌رود می‌ایستد بالای سرِ شاگردان و هر چه توجه دارد می‌دهد به کار! بچه‌ها نامش را "مرد کوچک" گذاشته‌اند.
هنوز یادم هست روزی را که آن پیشنهاد را به او دادم. همیشه گوشه‌ای از ذهنم بود. یک جایی را در افکارم اشغال می‌کرد و تا بیایم از مشغله‌های روزمره رهایی یابم، از فکرم پریده بود. آن روز هم کنار آن خیابان ایستاده بود و چراغ راهنمایی را می‌پایید. تا چراغ قرمز شد و زدم روی ترمز، خودش را به ماشین رساند. شیشه پاک‌کُنی که یقین داشتم نصف بیشترش آب است را پاشید روی شیشه! برای بار چندم در طول آن مدت، زل زدم به آن دستان کوچک و بلوزی که چرک از سر و رویش می‌بارید. نگاهم که به چشمان قهوه‌ای‌اش می‌افتاد، حس می‌کردم خودم را توی نگاهش گم کرده‌ام. انگار در این پسر چهارده_پانزده ساله چیزی بود که مرا درگیر می‌کرد. چیزی که مرا صدا می‌کرد و دنبال خود می‌کشاند.
شیشه را که برق انداخت، انعامش را دادم و همان‌طور که با دستم به نقطه‌ای اشاره می‌کردم، گفتم: «بیا آنجا!» و چراغ سبز شد. بعد از اینکه پیشنهادم را شنید، نتوانست "نه" بگوید. اما من هم شرط داشتم. شرطم زندگی‌اش بود. می‌خواستم بدانم چگونه عمر می‌گذراند. کجا می‌ماند و کی می‌خوابد.
ابتدا خجالت می‌کشید. چشم می‌دزدید و رو می‌گرداند. اما بالاخره کوتاه آمد. مرا برد به محله‌ای که هوایش سنگین بود. به کوچه‌ای که ماشین‌رو نبود. و به خانه‌ای که خانه نبود. می‌شد گفت کاروانسرا! یک خانه و پنج اتاق و پنج خانواده و پنج زندگی! مادری را نشانم داد که سرِ گاز پیک نیک، پیاز سرخ می‌کرد و خواهر شش ساله‌ای را که از زندگی هیچ نمی‌دانست.
دلم به درد آمد. الکن شدم! با مشورت همسرم آوردمشان طبقهٔ پایین خانهٔ خودمان! زن بیچاره که شوهر خود را قربانی سانحه کرده بود، نمی‌دانست چطور قدردانی کند. امیرعلی هم که پیشنهادم را قبول کرده بود، آمد کنار خودم!
استکان را می‌گذارم. چشمان امیرعلی، نگاه سنگینم را شکار می‌کند. لبخند می‌زند. نفس راحتی می‌کشم. حالا دیگر زندگی را بهتر می‌بینم! سفیدِ سفید! مثل دیوارهای این فرش فروشی!


0