شعرناب

تجربه چیه؟

در ادامه ی مطلب قبلی ، زندگی چیه، حالا می خوام در مورد تجربه صحبت کنم.
اولین چیزی که باید بگم اینه که چرا دارم از تجربه صحبت می کنم. خیلی چیزهای دیگه هم بودن که در زندگی چیه مطرح شدن. و پاسخ من به همه ی اون ها پرسیدن سوالاتی و انجام دادن فرضهایی بود که عجیب و غریب بودن. خوب چرا این کار رو با تجربه انجام ندادم؟
دلیلش اینه که اگر فرض کنیم تجربه نیست، دیگه زندگی هم نیست و چیزی هم نداریم که بخوایم راجبش صحبت کنیم. در واقع توی اون بخش ما در تاریکی داشتیم امتحان می کردیم که چی محکمه و چی قابل اتکا نیست و تنها چیزی که محکمه تجربه است. منظورم از تجربه، علم تجربی نیست. منظورم تجربه ی زندگیه. این که میتونیم صدایی رو بشنویم، تصویری رو ببینیم و ... .
خوب پس یه مرور کوتاه می کنیم: می خواستیم ببینیم زندگی چیه، چیزهای مختلفی رو امتحان کردیم و دیدیم که میشه هر کدوم از اونها نباشن ولی تجربه باشه. یعنی حداقل میشه اینطوری فرض کرد. ولی در مورد تجربه حتی این فرض رو نمیشه کرد که تجربه کردنی در کار نباشه ولی مثلن، عشقی باشه. وقتی تجربه نکنم نمی تونم عشق هم بورزم و درک کنم. به همین دلیل الان داریم راجع به تجربه صحبت می کنیم.
اما تجربه یعنی چی؟
یکی از موضوعات مهم در تجربه کیفیت های ذهنییا کوالیا (qualia) هستن. به یک جسم رنگی نگاه کنید. یکی از رنگ ها رو در نظر بگیرید و روی اون تمرکز کنید. یعنی توجهتون رو بدید به اون رنگ. مثلن فرض کنیم رنگ آبی. شما الان آبی بودنِ رنگ آبی رو درک می کنید. احتیاج به هیچ توضیحی نداره براتون. مستقیم دریافتش می کنید. ولی اگر بخواید برای کسی که کور رنگی داره و آبی رو نمی بینه توضیح بدید آبی چیه چطور؟ یعنی بخواید دقیقن خود آبی بودنِ رنگ آبی رو براش بگید. به نظرتون ممکنه؟ به نظرتون حتی اگه بخواید برای خودتون با کلمات توضیح بدید که آبی بودن آبی چیه ممکنه؟ در مورد خیلی چیزها این وضعیت وجود داره. رنگ ها، صداها، لامسه، سرما، گرما، درد، خارش، ابعاد(طول عرض ارتفاع) و خیلی حس هایی که به صورت مستقیم در ذهن ما عمل میکنن. این ها فهمیده میشن ولی قابل توضیح نیستن.
حالا یه سوال مهم: فرض کنید شما دیگه هیچ کیفیت ذهنی رو درک نکنید. رنگی نبینید. صدایی نشنوید. لامسه از تمام بدنتون بره. حتی توی ذهنتون هم این چیزها رو نداشته باشید. همه ی همه ی همه ی درک های مستقیم از بین برن. چی می مونه از شما؟ لطفن واقعن تصور کنید.
معمولن در پاسخ سوال مهم بالا بعد از چند ثانیه تصور پاسخ داده میشه : هیچی.
در مورد پاسخ سوال بالا در نوشته های بعدی خیلی حرف دارم. ولی الان ازش عبور میکنم.
با دقت به کوالیا چیزهای دیگه هم میشه درک کرد:
مثلن این که میگن دنیای انسان ها با هم متفاوته. در موضوع کوالیا یکی از چیزهایی که مطرح میشه اینه که هیچ دلیلی نداره کوالیای من و شما مثل هم باشه. ممکنه من یه سری کوالیا داشته باشم برای رنگ ها که شما اصلن اون ها رو ندارید و شما یه سری کوالیا داشته باشید برای رنگ ها که من اصلن اونا رو نداشته باشم. ممکنه رنگ های شما، صداهای من باشن و صداهای من، لامسه ی شما و ... . ممکن هم هست که کوالیای ما دقیقن مثل هم باشه. هیچ راهی برای این که من کوالیای شما رو تجربه کنم وجود نداره. هر انسان از اول تا آخر عمرش تنها تجربه کننده ی کوالیای خودشه (من با احترام اصلن به موضوعات اعتقادی کاری ندارم، منظورم اینه که انسان ها در حالت عادی کوالیای هم رو تجربه نمی کنن)
همین طور امروز به صورت علمی مشخص شده که هر کدوم از بخش های کوالیا برای تولید شدن نیاز به فعالیت بخش هایی از مغز دارن مثلن بینایی و رنگ ها به بخشی نیاز دارن، صداها بخشی، لامسه بخشی و ... . همچنین مشخص شده که وقتی بخشی از مغز از کار بیوفته که مسئول تولید بیناییه، دیگه کوالیای رنگ نخواهیم داشت و همچنین در مورد باقی کوالیا. به همین دلیل هم میشه یه تصور علمی از مرگ در نظر گرفت: مرگ یعنی قطع شدن تمام کوالیا. در لحظه ی مرگ ( نه لحظات نزدیک به مرگ بلکه وقتی واقعن مغز از کار بیوفته.) کوالیا به صورت کامل قطع میشن، یعنی فرد نه چیزی خواهد دید، نه خواهد شنید و نه لمس خواهد کرد و نه هیچ دریافت مستقیم دیگری خواهد داشت.
اما ما در زندگیمون چقدر به این کیفیت های زندگی توجه میکنیم؟ چند بار تا حالا آبی بودن آبی رو دیدیم؟ چقدر توجه کردیم به چیستی اعجاب آور یک نت تنهای موسیقی یا صدای موتور سیکلت؟ زندگی ما پر شده از توجه به چی؟ در مورد این موضوعات هنوز خیلی حرف مونده که در قسمت های بعدی عرض می کنم.


0