شعرناب

آخرین دیدار

دیدمش . چشمانم برای خیره نگاه کردن به این چهره , التماسم میکنند ولی ..... تا بحال شده است که حس کنی , یک هیچ مطلق هستی ؟؟ من اعتراف میکنم , در همین لحظه , روبه روی این غریبه بشدت آشنا , یک هیچ مطلقم .
نت به نت صدایش با نورون های مغزی ام میرقصند . انگار خاطرات سخت دوست داشتنی اما دردناکش , هوای به یاد آمدن کرده اند! کافی بود عطرش مژکهای بینی ام را قلقلک دهد تا پرت شوم به خاطراتی که با این دروغی ترین حقیقت زندگی ام ساخته ام .میگرنش عود کرده یود . از دردجانفرسایش به خود میپیچید ومن , از دردکشیدنش به دور خود ! طاقت پر زد و از دست رفت ومن بیتاب آن رگهای برآمده و دردناک , به طرفش پرواز کردم . انگشتانم روی پیشانی تبدارش میرقصیدند . چشمانم این تصویر زنده عشق را با تمام وجود میبلعیدند . دردش آرام گرفت , دردم آرام گرفت ! دستم را گرفت و بوسه زد به سرانگشتانم و گفت : هم دردی و هم درمان .... پرشدم از یک شیرینی ناب اما حال , نمیداند که این دستان دردناک درمانگرش , برای من قاتلی شده اند . تیغ به دست شاهرگم را نشانه میگیرند !
تابحال شده است صدای گریه و زجه روحت را بشنوی ؟؟ از آن روز شوم , روحم روی ویرانه های دلم مینشیند و میزند زیر گریه ..... هق هقش سمفونی غم انگیزی را در شریانهایم بازتاب میکند و تمام سلولهای خونی ام به احترام روح سیاه پوشم , سکوت میکنند !
انگشتان خواهشگرم , رقاصان ماهری میشدند لابه لای طره موهای خرمایی اش . پلکهای آغشته به اشکم , تمنای بوسه های آتشینش را دارند . شاید از لبهایش به قلبم , سیمی متصل بودکه وقتی میخندید , قلبم آهنربایی میشد برای جذب تمام حسهای شیرین!
باران بر گونه هایم زد و مرا به حال بازگرداند . مرور خاطرات اویی که الان تمام تنش چشم است برای دیدنم , فقط چندثانیه زمان میخواست , چندثانیه نفس بر ! لب از لب باز کرد , خواست که صدای بی رحمش گوشم را نوازش دهد , که من پیشدستی کردم ... لبخند تلخ که میگویند این است ؟! چقدر کامم تلخ شد !
تابحال شده است بدانی که آخرین دیدار با اوست اما بین دلتنگی و نفرت تمام سلولهای بدنت , عاجز بمانند ؟؟!! دستم روی قلبش از بیقراری رنگ باخت اما من , ویرانه ای سرپا بودم هنوز ! گفتمش : فقط یک چیزی را بدان . هرکجای این دنیای بی در وپیکر بروی , هیچکس , هیچکس را به مانند من , دیوانه خودت نمی یابی . دیوانه ای که اگر الان , با نگاهت بگویی بمیر , برایت جان میدهد ! بهترین اتفاق بد زندگی ام , برای همیشه خدا نگهدارت ......
تا بحال شده است شکستن نگاه شیشه ای مردی را ببینی و دلت بخواهد که تمام تکه تکه هایش را بوسه بزنی ؟! با دست و پایی لرزان , قلبی ویران , چشمانی خون بار , موهایی نالان در دست باد و جسمی زخمی , از اوی شکسته دل کندم . رفتم , رفتم از دنیایش ولی , فقط خدا میداند جوری در تار و پودم رخنه کرده , با نفسهایم عجین شده و با هربار فکرکردن به او , عطرش را در هوا میبلعم که روحم , جایی در میان انگشتان کشیده و مردانه اش , جایی لابه لای ساقه های پریشان زلفش , جایی به هوسناکی لبهایش خودش را زندانی کرد و این منی که دارد میرود , فقط یک جسم توخالی ست !
اکنون می اندیشم به این که کاش میدانستم روزی اینچنین میشود تا بیشتر ببینمش , بیشتر ببویمش , بیشتر ببوسمش کاش بیشتر ذخیره اش میکردم برای روزهای مبادا ! پاهایم از حرکت می ایستند . سرسنگینم را روبه آسمان ابری بلند میکنم . خدا نگاهم میکند . اشک سمجی گونه ام را تر میکند و لبخندم , تلختر از زهر است . نفسهای آخر که میگویند همین است دیگر ؟؟ مگر نه ؟؟!!!!!!!! خیلیییییییی ممنونم از نظرات و پیشنهادات به جا و موثر , رفیق مهربون و دلسوزم , نسرین جان
و از خواننده های ادیب و بزرگوار که کلبه درویشیمو سرسبز کردید , بسیاااااااااااااار بسیاااااااااااار ممنونم
شاد باشید و سرزنده


0