شعرناب

بانوی چشم قهوه ای من

بعد تو نوشته هایم دیگر رنگو بویی ندارد...
اخر تا تو بودی
شعر چشمانت بود...
شعر موهایت بود....
شعر لبخندت ....اخ که شعر لبخندت عجب سرودنی بود
اما حالا که نیستی برای چه کسی شعر بگویم
چه کسی میتواند به مانند تو با چشمانی که نه رنگ دریا بود نه رنگ سبز زار. از من دل ببرد
این مردم خسته شدند از بس برایشان خاطرات تلخت را گفتم ....
دیگر از صدای گریه هایم خسته اند
میفهمی خستگی از گریه های یک مرد یعنی چه؟ نه نمیفهمی بانو....
اما من خسته نمیشوم آنقدر از تو میگویم آنقدر از تو مینوسم تا اخر یا خودت دلت بسوزدو برگردی یا این مردم تو را به برگشتن راضی کنند
مگر کافئین چشمانت چقدر بود که اینگونه معتادم کردی
اعتیاد من به چشمانت نه چیز تازه ایست نه جرم است
پس بگذار اینگونه بگویم بانوی چشم قهوه ای من
من بیمارم بانو
بیمار چشمان زیبایت
تا ابد هم بیمار میمانم چه بیایی چه نیایی
پ.ن :ولی برگرد بانوی چشم قهوه ای من
بند بند قلبم دلتنگت است
دلتنگ نگاهت


0