شعرناب

شناور در خود

شناور در خود
درخود ، تنها ، کم تحرک ، غرق در افکار، درمیان هجوم سیل اندیشه‌ها ، که گاه موجهای عظیمش به جزیره ی مغز، ضربه های مهلک میزد و در تلاطم افکار و اوهام و آنچه را که با حقایق مخلوط بود ، ثانیه ها را می گذراندم.
در بحبوحه ی اندیشه‌های نوپایی که اغلب به بلوغ نرسیده ، میمردند ولی تا ابد بهر پذیرش یادها وعشقها آماده باش بودند ، آرزوی پرواز را می کشیدم .
اندکی به خود آمدم . من که به ناحق خود را می‌فریفتم و بر اماناتی که خدا به من وام داده بود بسادگی میگذشتم سر ازنیستیِ جسمم برداشتم وبه خودِ واقعی ام - به روحم - نگریستم .
به وجودی که آنی راحت ام نمیگذاشت ونهیب ام میزد که آزادم کن ! و من با تنبلی ام و با زیر پا گذاشتن وجدانم به زنجیرش کشانده بودم .
در روبرویم سیلی را دیدم که به سویم می آمد.
تحول و انقلابی خانه برافکن ، روحم را لرزاند .
سیل آمد و رد شد .
و اینک، روحی که آزاد تر شده بود و ترس اش ازمصیبت ریخته بود ، بیشترهوای پرواز داشت .
وقتی به خود آمدم، سرسراهای وجودم را دیدم تارعنکبوت گرفته، و شیطانک هایی که برحماقتم، لرزان، تاب می خوردند . چرا تا حال اینقدربی تفاوت و بی دقت، چنین قصر بزرگ و مجلل و تودرتو و با انبوه جاهایی که آرزوی دیدنشان را داشتم ، ندیده بودم ؟ آن سیل مصیبت، همه درهای ناگشوده را گشوده بود .
قبلاً اینهمه گالری های تودرتو را حتّی حس هم نکرده بودم . حتی نمیدانستم وجود دارند . روی دیوار گالریهای پیچ درپیچِ آنجا ، پر ار نقاشیهای زیبا بود ، نقاشیهایی همه ماورایی . برایم جای غریبی بود ، ولی درضمن با نگاره هایی آشنا با ملکوت و جالب . فضایش بوی عطر خدا را میداد .
اتاقهای پهناوری که باید جایگاه معارف و شناختها و هنرها و تقوا و ادب و عشق و ... میشد ولی خیلی جاهایش خالی بود و حال با شرمندگی می دیدم ، همه آن زیبایی ها خاک گرفته و مکان حشرات موذیِ ناآگاهیها شده است .
من خواب بودم ؟ یا من و فریب دادنِ خود، دوستان صمیمیِ هم شده بودیم ؟
وجدانم پراز درد شد. برخودِ هیچ و پوچم هجوم می آوردم و دیدم که وجدانم را به دادگاهی عظیم، بسختی مؤاخذه میکنم وهرطورمینگریستم رأی عقوبتش جزمرگ نبود، ولی درضمن به گذشتی زیبا امیدواربودم.
جنازه ی برباد رفته ام را به قامتِ افراشته ی روح نوپا و پرهدف ام ، تکیه دادم و صحنه ای روحانی و پرمعنا در برابرِ دیدگانم آفریده شد ، جسدی که به نسیمِ یا مقلب القلوبی ، به احسن حالی رسیده بود ، برپا ایستاد.
اینک درخود ، با خدا ، و پر از جنب و جوش ، به راه افتادم .
وقت زیادی نمانده بود، خیلی راه مانده بود که به خدایی ترینِ لحظه ها برسم ، باید باقی راه را می‌دویدم و خود را به راه خدا میرساندم ... پس عاشقانه دویدم ، و همین که تلاش میکردم کافی بود .
چون فقط تلاش وظیفه ی من بود ، رسیدن را خدا تقدیر میکرد که به کدامین نتیجه برسم . آن دیگر دست من نبود . فکرش را هم نمیکردم . من فقط به خدا فکر میکردم ، به همه زیبایی های بیحدش .
بهمن بیدقی


0