شعرناب

شاعرانه ی تابستانه


من واژه هایم را در نسخه ی بهار نمیپیچم
بهار، بلاتکلیف و تمام شدنی ست
می تابد تا میایی خورشیدش را شاعرانه بپوشی ابری می شود
تا میخواهی راه نفس کشیدنت را از میان بغض سنگینش پیدا کنی می بارد
تا میخواهی با خیالش قدم بزنی یا
دستانش را زیر باران بپوشی و گرم شوی باز آفتاب می شود...
زودگذریِ بهار، نوسان امواجش
تکیه گاه امیدم نیست
اما تابستان؛
چیزِ دیگری‌ست
سبز،
گیسوی طلاییِ روزهایش بلند، شب اندوهش کوتاه...
گرچه باران ندارد ولی دریا دارد...
دریایی که کمتر طوفانی می شود
می توانی هوایی که قایق رویایت را به آن میسپاری پیش بینی کنی..
میوه های لبخندش از هر فصلی خوشمزه تر و رنگی تر است...
اصلا تاج افتخار تابستان به میوه ها و شادی های بی پایانش است
به رنگ و گوناگونی لباسهایش که انعکاس نوری تازه در چشمان زندگی ست...
و آه اگر از مرداد عشقت نسیم مهرش گذر کند و در تار موهایت بپیچد و آواز نوازش رویایت شود آنجا که دستانت را باز می کنی و عطر یادش، تو را بغل می کند، آن هنگام که خیالت بال می گشاید و غزلی تازه بر جان احساست می وزد و رقص حریر پیراهنت را آسمان به نظاره می نشیند...
وقتی در تاکستان آغوشش ، طلوع شهریور را جشن بگیری
و از انگور سرخ لبانش، مستانه شعر بگویی...
بهشت که تنها اردیبهشت نیست...
بهشت می تواند گندمزار تنش باشد یا نفس کشیدن عطر گردوها... یا قدم زدنو در جویبار خنک زندگی....
بیایید یکدیگر را در تابستانه های نگفتنی تنها نگذاریم...
اگر این روزهای بلند به سکوت و انزوا بگذرد، غزلِ لبخند دق می کند و قافیه ی پیوند، قهر...
بیایید تابستانی یکدیگر را دوست بداریم سبز و طولانی...
مهناز نصیرپور
7 اردیبهشت 97


0