ملنگ(13)Abolfazl Ramezani: ملنگ قسمت سیزدهم انگار لابه های بی منطق پیرمرد و دل بی صاحب خودم حسابی آتش به جانم انداخته بود و گفتم:باشد،به روی چشم!... از آن روز به بعد قرار شد من و فرنگیس هر روز چند ساعتی را باهم بگذرانیم تا من بتوانم ذهن اورا برای انجام شیمی درمانی آماده کنم. چه کار سختی بود،آن هم برای کسی که حتی موفق به فارغ التحصیلی هم نشده بود. اولین جلسه و اولین برخورد همیشه سختی های خودش را دارد،آدم سر درگم است که از کجا شروع کند،هی با خودش میگوید :از چه بگویم؟اصلا چرا بگویم؟؟ همه ی این سختی ها به کنار اینکه من به فرنگیس علاقه مند بودم و هر لحظه استرس از دست دادنش را داشتم دیگر از این کار برای من یک غول ساخته بود. آخر چطور میشود وقتی خودت امیدی نداری کس دیگری را امیدوار کنی و آیه ی پیروزی در گوشش بخوانی،اصلن یک نفر لازم بود تا حال و هوای خود مرا آماده کند. لب پاشویه نشسته بودم،در را زدند،سراسیمه و با سرعت به سمت در رفتم،در را که باز کردم فرنگیس پشت در بود،تعجب نکردم آخر منتظرش بودم،سرم را به چپ و راست گرداندم و فرنگیس را به خانه دعوت کردم و گفتم:بفرمایید فرنگیس هم لبخندی زد و گفت:این طور که شما جلوی در ایستاده نمیتوانیم بفرماییم!!!!! وای که این حرف چه خاطراتی را برایم زنده کرد،درسرم میپیچد و تا آسمان ذهنم پرواز میکرد،یاد آن روز افتادم که دختری با گونه های گل انداخته در را برایم باز کرده بود،این همان دختر است با همان گونه های گل انداخته،ای کاش می شد برگشت به سالها قبل.آن زمان که بعد از کارسخت در مزرعه ی خان فرنگیس برایمان چای می آورد.چقدرآن چای ها میچسبید... در همین حال و هوا بودم که فرنگیس گلویی صاف کرد،به خودم آمدم دیدم کم مانده جلوی درچمباته بزنم.خودم را جمع و جور کردم و فرنگیس آمد داخل حیاط. گفت:حسن آقا فضای خانه دلگیر است بهتر نیست برویم کافه ای،پارکی جایی؟ علی رغم میل باطنیم لبخندی زدم و حرفش را تایید کردم و رخصت خواستم تا لباس بپوشم و بعد برویم." پیرمرد از روی صندلی بلند شد،رفت و آن طرف دیگر اجاق به یک پشتی قرمز با گل های مشکی ه دیگر حسابی زوارش در رفته بود تکیه کرد،چشم هایش را محکم بست و دستهایش را کش داد،قولنج انگشت هایش را شکست و دهان باز کرد تا ادامه داد که زودتر میدان را از دستش ربودم وگفتم:ملنگ .... یعنی حسن آقا..چرا نمیخواستی بروی بیرون؟ لبخندی تلخ در کنار گزیدن لب های گوشتی اش مقدمه چینی خوبی بود،گلو صاف کرد و به حرف آمد:راحت باش هرچه میخواهی مرا صدا بزن،ناراحت نمیشوم... گفتم:چرا... گفت:صبر داشته باشد حرفم تمام نشده،چون می خواستم فقط مال خودم باشد،مال خود خودم،دوست نداشتم وجودش را برای کسی به اشتراک بگذارم. اخمی کردم و گفتم:چقدر خودخواه! گفت:آدم ها همه ی شان خود خواهند،اصلا مگر کسی دلش برای بقیه میسوزد؟همه ی ما خودخواهیم،حتی آنکه عاشق است و حاضر است برای معشوقش بمیرد هم خودخواه است. گفتم:چطور؟ گفت:عاشق که خاطر کسی را نمیخواهد،عاشق ها فقط برای دل خودشان میجنگند.این هم یک نوع خودخواهیست دیگر! آهی کشید و ادامه داد: "لباس هایم را پوشیدم و با فرنگیس راهی شدیم،کت و دامن یک دست مشکی تنش حسابی با کیف و کلاه قرمزش جفت و جور بود. کمی که رفتیم به کافه ی موسیو بیژن رسیدیم. بیژن بچه ی تهران بود و همیشه مرا به خاطر اینکه لهجه داشتم مسخره میکرد و حسن دهاتی صدایم میکرد من هم در محله اسمش را گذاشته بودم موسیو بیژن و آنقدر به آن نام صدایش زده بودم که دیگر همه همانطور صدایش میزدند.مردک کل هیکلش به اندازه ی کفش های من نمی ارزید،آن وقت مرا به سخره میگرفت! روی یک میز نشستیم و یداالله قهوه چی بیژن آمد،البته خودش یدالله را «سیفه من»1 صدا میکرد،اما من همان یدالله قهوه چی صدایش میکردم. یدالله که آمد فرنگیس قهوه سفارش داد و من یک استکان چای. یدالله هم با قیافه ای ترش به من نگاه کرد و رفت،از همان نگاه ها که دختر ها به آدم میکنند،چشم هایشان را ریز میکند و ناسزا میگویند. احتمالا توی دلش حسابی به فرنگیس هم توپید،توی دلش میگفت قحط الرجال بود با این یابو بیایی کافه؟ فرنگیس شروع به حرف زدن کرد،حرف های فرنگیس وقتی از بیماریش حرف نمیزدیم بوی یاس نمیداد،اما وقتی بیماریش یادش می افتاد خودش را مرده فرض میکرد و از وصیت هایش برای من میگفت. آن روز که از بیماریش حرف میزد و مردنش را حتمی میدانست، از فرط ناراحتی زبانم بند آمده بود و پیشنانیم عرق کرده بود،ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود،هرلحظه ممکن بود قلبم از دهنم بزند بیرون. صحبت هایمان که تمام شد فرنگیس را تا خانه شان همراهی کردم و از آنجا تا خانه پیاده آمدم،راه دور بود و در تمام مسیر به حرف های فرنگیس فکر میکردم،و میگفتم:وای خدایا دیگر بس است،چوب خط بدبختی ام پر شده! به سرکوچه که رسیدم شعبان را دیدم با رفیق هایش مست کرده بودند و داشتند توی کوچه آواز میخواندند،با خودم گفتم:خوش بحال این ها!فارغ از غوغای جهان . از آن ها که گذشتم،به در خانه رسیدم،کلید را انداختم و در را باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد یک گربه ی سیاه با چشم های زرد و دهانی باز بود! وای من که خرافاتی نبودم ولی حالا این اینجا چکار میکند؟آدم عاشق که منطق و برهان نمیفهمد... همین کافی بود تا شب را با چشم های باز ولب به لب سیگار به صبح برسانم... ادامه دارد... ا.تنها 1:سَفی من←تلفظ فرانسوی "کفی من"(کافی من)"cafe man"
|