صبح برفی به نام خدا داستانک : صبح برفی ساعت از دوازده شب گذشته بود ،به شدت خوابم می آمد . همین که داشت خوابم می گرفت، صدای تلوزیون مثل لالایی در گوشم تکرار می شد . هواشناسی کمترین درجه و بیشترین درجه را می گفت ..... کم کم داشت خوابم می برد ، که لب پنجره رفتم ،همه جا سفید پوش شده بود برف می بارید یک ادم برفی وسط حیاط بود من متعجب زده از این همه برف ! در افکار خودم بودم که رفتم به داخل حیاط که یک گلوله برفی درست کنم و به سمت کلاغ که غار غار می کرد و صدایش روی اعصابم بود پرتاب کنم . هنوز دستم به برف نرسیده بود که صدای زنگ ساعت گوشی ،بیدارم کرد . چشم ها را به سختی باز کردم بیرون را نگاه کردم نه برفی نه کلاغی ... و بازخواب سنگینی میکرد فقط . هووووووف ....
|