حزن عاشق از چیست؟ سه بلبل ؛ یکی محزون و دگران آوازخان. یک از دو دگری را گفت :این چرا محزون است؟ گفت چه دانم : لابد عاشق است . - پس چرا غمگین است؟ عشق مگر غم دارد؟ گفت : چه دانم،شاید بدان است که به وصال معشوق نرسیده. - نچ ، عاشق را عشق معشوق بس است ، عاشق خود عشق ، جزء ز کل معشوق است . گفت : چه دانم ، شاید بدان است که فراق معشوق بر عشق وی سایه افکنده و از این روی ردای حزن بر سر گرفته . - نچ ؛ عشق معشوق مهر دل است و فراق این دو ممکن نباشد . گفت : چه دانم ، شاید بدان است که کوردلان سنگ در دل ، قوّه و توان درک عشق وی را ندارند . - نچ ؛ آخر عاشق را درک کوردلان سنگ در دل چه کار آید . مگر نه آنکه عاشق جز سیرت و صورت معشوق کس نبیند و جز نام وی نام نشود؟ گفت : چه دانم ، شاید عاشق در راه رسیدن به معشوق مبتلا به دشواری است و این باشد علت غم و اندوهش . - نچ ؛ این نیز ممکن نباشد ، چرا که هر چه ابتلا به سختی ها فزون تر و موانع رفیعتر ، شکر وصال شیرین تر . گفت : آه ، چه دانم ، دگر باز ماندم از دریافتن ، لختی تو بیندیش و بازگو دلیل این حزن و اندوه را . آخر این چیست ؟ این کیست ؟ که چراغ افکنده بر سیرت و صورت وی . آن دگر گفت : صبر کن ، اندکی صبر کن که یافتم، یافتم ، قسم به آنکه دلم در نبودش مشکین چادری بر سر افکنده یافتم . ترس است آفریدگار این حزائن . گفت : آخر ترس از چه ؟ مگر چه دارد این معشوق که هر چه دارد زیبائیست . - ترس عاشق که از معشوق نیست ، ترس وی از خویشتن است ، ترس از آن است که توان حصول خواسته های معشوق را نداشته باشد . ترس از آن است که معشوق را دل آزرده و رنجور کند ، ترس از بی پناهی از پناه دل معشوق است . گفت : آری راست می گویی ، دلی که بی پناه از پناه دل معشوق است ، کمین کنندگانش زیاد و هلاک کنندگانش فزون تر . - نچ ؛ باز دلم رضا نمی دهد ، آخر این عشق زمین ، چنین بها ندارد . گفت : راست گفتی ؛ عشق زمین بها چنین ندارد ، لیکن اگر نتوان تاوان عشق زمین داد ، تاوان عشق آسمان چگونه توان داد ؟ - پس سخن چنین آید که چون عاشق در گذر از فرش به عرش است ، چنین محزون است . گفت : آری ؛ در نظر چنین آید و در سخن چنان ، امّا بازهم ا... اعلم .
|