شعرناب

مسافرت بابلسر


بنام خدا
تابستان داشت تمام میشد ومن خانواده ام را مسافرت نبرده بود چون وضع مالی خیلی خرابی داشتم چند تا چک گردن کلفت پاس کرده بودم وضع بازارهم که نگو. خانومم هر روز غر میزد (که بابا دیونه شدیم لااقل دو روز بریم بابل سر کنار دریا هیچی نمی خوایم) نگاهی به ته جیبم کردم و دیدم نه بابا به اندازه یک مسافرت یک روزه پول پیدا می شد بار سفررا بستیم و یا علی گفتیم
به بابلسر که رسیدیم هوا خیلی گرم بودرفتیم پارکینگ شماره؟ جای همیشگی اولش رفتیم داخل سوئیت واثاثیه رو گذاشتیم و به اصرار بجه ها رفتیم کنار آب وقتی همه سر گرم شدند منکه حو صله نداشتم یواشکی برگشتم سوئیت با اینکه در باز بود ولی از شدت خستگی توجه نکردم رفتم روی تخت دراز کشیدم که بخوابم یه لحظه احساس کردم از داخل حموم صدای آب میاید دو سه تا ناسزا نثار بچه ها کردم که خیلی بی توجه بودند بعد تلو تلو خوران به سمت حموم رفتم تا در را باز کردم از صحنه روبروم داشتم شاخ در می آوردم پیره مردی با سر داخل وان رفته بود اورا بغل کردم وبه داخل حیاط آوردم چون کمکهای اولیه بلد بودم سریع مشغول شدم با خارج کردمآب از ریه های پیرمرد اون جون تازه ای گرفت در همین حال خانوادش و وسرایدار هم رسیدند
معلوم شد که او ن بیماری صرع دارشته ومن هم از شدت خستگی سوئیت را اشتباه رفته بودم خیلی از من تشکر کردند وخواستند که ما چند روزی باهم باشیم وبا اصرار زیاد ما رو به ویلائی که در محمود آباد داشتند بردند -خلاصه خدا وسیله ساز است
ومن الله توفیق


0