شعرناب

بهای عشق(خاطره)


با اصابت تیربه گیجگاهم چند روز درکما بودم پشت سرم سر شده بود و به طرفهای دیگر بدنم نمی توانستم بخوابم آمپول مورفین هم دردم را تسکین نمی داد امکان اینکه هر دو چشمم از دست بدم زیاد بوداهمیتی نداشت هر چه از دوست رسد نیکوست وقتی با ترکش تیر تانک در عملیات کربلای 5 مجروح شده بودم وانگشتم قطع شده بود و پشت دستم آسیب دیده بود در بیمارستان طالقانی دکتر دستم را پانسمان میکرد دکتر به من میگفت چرا داد نمی زنی مگر عصب نداری من گفتم می تر سم ناراحت شویداما حالا در مقابل درد کم آورده بودم سعی کردم راه بروم تا خسته شوم شاید خستگی دردم را سبک کنه یا مسکن ها تاثیرش بیشتر بشن تنها سلاح دردم اشک و دعای کمیلی بود که حفظ بودم به خدا گفتم برای کدام دردم شکوه و شکایت کنم از درد سرم یا از غم تنهایی و بیکسی اشکها بود با ناله خاموشم جاری میشد شب بود بیمارها در بیمارستان طرفه خوابیده بودند و من آزارم به کسی نرفته بود و نخواستم با فریادم باعث زحمت کسی بشوم آرزوی فریاد زدن داشتم شا ید با فریادم خدا دلش برای من به رحم می آمد وقتی به شیشه رو به خیابان نگاه کردم و میدیدم ماشین ها با فریادازجلو من رد میشن بیشتر غمم میگرفت فکر جنون آسایی به ذهنم رسید به خدا گفتم یا دردم تسکین میدی و یا مجبورم خودم را به شیشه درب رو به خیابان بزنم و جلو ماشین ها پرت کنم لحظه ای به سکوت نشستم همینطور که سرم را از میان دو دستم رها کردم وبه نورچراغ سالن نگاه کردم دردم تسکین پیدا کرد وتوانستم بعد از مدتی یک خواب راحت بکنم اما احساس بدی داشتم با تخلیه یک چشمم دیگر درد از من رفته بود وباز زبان من آفت عشقم شد بعدا من فهمیدم چگونه درد رابه مهر و خوشی تبدیل کنم


0