يك خاطره ي تلخ، يك قصه ي شرم آور! يك شب سرد پائيزي وقتي به خانه آمدم غم در چشمهاي صبا(1) و مادرش موج مي زد. وقتي علت را پرسيدم همسرم آهي كشيد و سفره ي دلش را باز كرد: امروز من و صبا رفته بوديم نون بخريم. توي صف يه پسربچه ي ده دوازده ساله ي افغاني هم ايستاده بود.وقتي نوبتش شد و مي خواست نوناشو جمع كنه، يه دفعه يهمرد(!) چهل چهل و پنج ساله، با دستش محكم به سينه ي پسره زد و گفت:برو گم شو ته صف! پسر بيچاره يكي دو متر اونطرف تر روي زمين افتاد، و مرد فاتحانه نونارو جمع كرد و رفت... پسره با اينكه چشماش پر اشك شده بود گريه نكرد، فقط همينحوري كه از زمين بلند مي شد تا بره اول صف وايسه زير لب گفت: به خدا من توي صف بودم... به خدا نوبت من بود... اما بقيه ي مردا(!) هم واسه اين كه نشون بدن توي مردونگي و وطن پرستي از اون مرد اولي چيزي كم ندارن، با فحش و ناسزا و هل دادن، پسره رو مجبور كردن بره ته صف...تا پسره خواست چيزي بگه مرد(!) نونوا هم وارد ميدون شد و چند تا فحش زشت نثار پسره كرد و گفت: برو گم شو ته صف! اگه صدات در بياد بهت نون نميدم... پسر بيچاره رفت ته صف و به ديوار تكيه داد... نگاش كرد ديدم مث مجسمه به زمين خيره شده، عضلات صورتش نشون ميداد كه بغض دردناكي گلوشو گرفته. همينجوري كه نگاش مي كردم ديدم يه قطره اشك از روي گونه ش غلطيد و به زمين افتاد... دلم آتيش گرفت... بغض گلوي همسرم رو گرفته بود، گلوي من و صبا را هم... غم بزرگي بر دلهايمان سنگيني مي كرد... من پيشقدم شدم و ساعتي با هم گريستيم... (هر كس بدين سراي درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد. زيرا آنكس كه نزد خدايتعالي به جان ارزد به نان ارزد.) ابوالحسن خرقاني عارف بزرگ 4و5هجري -------------------------------------------------------------------- 1) دخترم
|