شعرناب

دل نوشته


می نویسسم آخرین برگ از دفتر شعرهایم را
نمیدانم حال وهوایم دگرگون تر از همیشه است
می خواهم بروم به سفری قریب
همان سفری که کوله بارم جز گناه ودلتنگی
چیزدیگر نیست
دوستان بیایید
کنار تابوتم قدم بزنید
اشک نریزید
من خوشحالم
زمانی که زنده بودم باید به حالم اشک میریختید نه الان
مادر :گریه نکن
دخترکت آرام خفته است برای ابد
دیگر سکوتش میان هیاهو گم نمیشود
پدر:کجایی؟چرا نیستی؟
تاهمچو برادر زیر تابوتم را بگیری وبکویی
لا اله الله
یادم هست ،پدر همیشه می گفت:
دخترم ،مخمل بابا،یکی یه دونه بابا،چراغ خونه بابا
پدر نبودی ومن نیز نیستم
میروم
مادر ببخش که ترکت کردم
عاطفه امیدهایم ببخش که باید باشم ونیستم
بهترین امیدم ببخش که باید د این فصل
خزان همپای دلتنگی هایت میشدم ونیستم
تو...
چه صفتی برایت بگذارم
فقط میگویم:
مفرد مذکر غائب من
چقدر دوست داشتم هنگام جان دادنم کنارم بودی
از بازی روزگار میترسیدم که در آینده ای نه چندان دور
هر کدام در آغوش دیگری باشیم وبی قرار هم
شنیده ام میخواهی حلقه ازدواج به دستت بیاندازی
امیدوارم
هنگامی که غرق در آغوشش هستی
یاد تن بی جان من نیافتی که زیر
یک مشت خاک است
برو..
خوش باش
من به تو گفته بودم که سفری دارم به دیار غربت
باور نکردی
ببخش
مرا ببخش که سوهان روحت بودم
آزارت دادم تا راحتر فراموشم کنی
میدانم از ذهن تو مدتهاست که پاک شده ام
خوش بخت باشی
زندگی او باش
همان گونه که زندگی من بودی وبعداز رفتنت زندگی ام هم پایان گرفت
صدایت این دم آخر دست از گوشهایم بر نمیدارد
همان آرامش جانی که ترار میشود در گوش های خسته ام
مینا.............دوستت دارم
نام مرا با او عوض کن
برو...
به پشت سرت نگاه نکن
جز جنازه چیز دیگری نیست
خداحافظ دنیا
صداقتم حریفت نشد و خندیدم
ولی دیگر زورم نمیرسد
دنیا
در 19 بهار زندگی ام زمستان را به موهایم هدیه دادی
دنیا
ذائقه ام پیر شده است
19 سالگی ام طعم 50 سالگی دارد
تابوتم همچو قایقی روان بر موج دستهای مردم است
خدایا..
خدایا...
بنده هایت مرا پس زدند
اگر هنوز به من ترحم داری
آغوشت را باز کن
آمدم.
......................................
کاغذ این دل نوشته پراز اشکه
ولی دل دل نوشته خیلی وقته که دیگه نیست


0