شعرناب

جملات کوتاه


تاجر بدنامی است جنون ، لکن در تجارت زبردست و چابک
دیوانگان را چنان حیرانآرامش گردانَد کهعقل را به ازایش بفروشند ...
* * *
گویند رفیقان چونان آینه باید
عجب از آینه هایی که در انعکاس صداقت تَرَک می خورند ...
* * *
خاک را ز عملش حیرانم
ارواح را جامه ای تار و پودش می بافد جسم گون
به زمینش به نام "بشر" می دهد در تحویل
و نهایتا باز می بلعد و خاکش میکند جسم را ...
.
.
.
و اما هریک از اما زائیده ی خاک،وز خاکیم هراسان ...
* * *
شاهدانی بنشانید گِرد کُرسی
که در زمیناوزونِقلب ها به غبارمعصیت پاره اند و
حکیمان به ترمیماوزونِآسمان ایستاده اند ...
* * *
ترجیح میدهم عاقل بمانم و به دیوانگی ام بخندند
تا که دیوانه باشم و به عقلم ببالند ...


0