شعرناب

یادم آرد روز باران !


یادم آرد روز باران ...!
روز سرد پاییزی ، خاطره های با تو بودن ، یا خاطره های بی تو بودن ، خاطره های بارانی ، خاطره های خیس در زیر باران ماندن ، خاطره های کاهگلی ، کوچه ای تنگ با دیوارهای گلی که هنوز بوی خوش کاهگل را در مشام جانم دارم ، فقط بی تو !
روزی که نم نم باران را از پشت پنجره ای چوبی ، آبی رنگ و رنگ و رو رفته ، ترک خورده ، همراه با صدای دارکوبی که درخت بید حیاط خانه مان را به دنبال خوراک می کوبید ، می نگریستم و برگهای زرد و سبز و قرمز درخت را که در میان رشته های باران غوطه می خورد و در برکه ی زیر درخت آرام می گرفت ، چقدر دلم را به هوای دیدار تو می برد ، بی آنکه خود بدانم !
روز باران روز گردشی غم آلود بود برای من ، تا در آن تو را بجویم ، یا در آن از بوی کاهگل عطری از وجود تو را بیابم !
باران بود و باغی پر از هیاهوی سارهای مهاجر ، که با هر رهگذری از میان لشکر برگها به آسمان می پریدند و می رقصیدند و چه قدر زیبا ، در میان انبوه برگهای نیم رمق مانده ی درختان پناه می گرفتند و کودکی تیرکمان در دست در کمینشان نشسته ، تا شاید نان امشب بوی کباب بگیرد ، کودک یتیم سار زنده را دوست می داشت ، اما سفره ای بی نان ، سار و مرغ و ماهی نمی شناسد !
یاد دارم روز باران ، دودکشی بر آمده بود از بامی به بیرون ، دودی کم رمق از آن در هوا می لولید و پیر مردی که یقه ی پالتو کهنه اش را راست کرده بود تا گوشهایش را از گزند سرما محافظت کند ، با بام غلطانی سنگی بامی کم ارتفاع را می کوبید ، تا باران او را هم دوست باشد و پیرمرد را نرنجاند ، در زیر رشته های باران می شد صدای شکم گرسنه اش را شنید ، امروز هم دوشنبه است باید روزه بگیرد تا برای فردا نان داشته باشد و پس فردا را مطمئن باشد که زنده است ، زندگی برای پیر مرد ، یک مبارزه بود با عمر ...!
باران برای من اندوهی بزرگ بود با صائقه هایش ، به یادم می آورد شبهایی را که تا صبح چشم به سقف خانه مان می دوختم تا نکند دوباره و چند باره سقف چکه کند و باز من در تاریکی شب، بام غلطان پیر را با آن صدای ناهنجارش همچنان بر بام گلی خانه مان می آوردم و می بردم و این کار تا باران بود همچنان ادامه داشت ، هنوز هم از باران خاطره ای خوش در یاد ندارم ، برای من باران با ترانه بر روی سقف خانه نمی بارید ، برای من باران در آن شب ها جز خاطره ای غم آلود نبود .
روز باران روز فراق از تو بود ، روزی که فقط به خاطر چکه های سقف خانه مان قید همه ی خاطرات با تو بودن را زدم و تنهایی را برگزیدم ، زیرا تنهایی من را از چشمان کنجکاو تو در امان نگاه می داشت ، این بهایی بود که من برای چکه های سقف خانه مان می بایست می پرداختم ، یا باید با تو بودم و همیشه چشم به زیر نگاه می داشتم و یا اینکه بی تو می توانستم در خلوت تنهاییم حتی سقف خانه را سیر نگاه کنم !
روز باران با من چکار که نکرد ؟ کفشهای پینه دار و سوراخ سوراخم روی نگاه کردن به باران را نداشت و نیم چکمه های دوستم گرچه لاستیکی بودند ، اما سوراخ که نبودند ، به گمانم دوستم باران را دوست داشت حتی برایش چتر هم خریده بود ، من مجبور بودم که بگویم کلاه پوشیدن را دوست ندارم ، نیم چکمه هم خوب نیست ، زیر باران رفتن هم صفایی ندارد ... لعنت بر آن خاطرات بارانی !


0