شعرناب

خاطرات کودکی در آبادان قدیم/سال نو مبارک باد

يالطيف
مقدمه:اين خاطره واقعيتي است از صميميت ولطف مردم آن زمان،كه محبت رابدون هيچ منظوري ،تقديم مي كردند. زماني كه شيرين بود،حتي تلخي ها،چون اميد نمرده،وهمدرد بسيار بود.
صبح تابستا ن براي من لذت بخش ترين روزها را رقم مي زد،چون نه از تنبيه معلم به خاطر فضوليم،خبري بود ونه نگاه پر حسرتم به بازي بچه هاي كوچكتر از خودم كه به مدرسه نمي رفتند.از خواب به سرعت بلند شدم،رفتم نانوايي چند نان گرم خريدم و بعد به آش فروشي رفته و به فروشنده گفتم :عمو يك كيلوونيم آش به من بده و ظرفم را به او دادم و از ديگ بزرگي كه از آن بخار بلند بود،برايم در ظرفم ريخت و بعد از وزن كردن،مي خواست در آن كره بياندازد،كه گفتم:نه،نه كره نريزيد برادر كوچكم دوست ندارد.
و او با خنده گفت:پس ببر خانه سهم آش توست. من كه دستم را هم گرماي نان و سنگيني ظرف آش اذيت مي كرد،گاهي آنرا بر روي پا وگاهي به دست مي گرفتم،تا به خانه مي رسيدم،چاي و سفره ي صبحانه آماده بود،ومادرم در كاسه هاي از قبل آماده، در آن آش مي ريخت، من به مادرم گفتم:پس كو فلفل سياه؟ مادرم گفت:پسر اينقدر فلفل سياه نخور مي شوي مانند عبود سياه،وهمه مي خنديديم و باخنده صبحانه را خورده وچه لذتي بود،كه هنوز بعد ازسي ودو سال لذت آنرا حس مي كنم.
بعد از خوردن صبحانه به كوچه خاكي ،كه زن هاي همسايه آانرا براي بلند نشدن خاك آب پاشي كرده بودند،وبوي رطوبت خاك كه مرا به شوق مي آورد،مي رفتم براي بازي با بچه ها؛ زن هاي همسايه دسته جمعي درب يكي از خانه ها نشسته بودند و سرگرم صحبت،ولي نه غيبت و چيز بد ديگر،بلكه درمورد اينكه امروز چه غذاي آماده كنيم ويا فصل گرما است و گوجه فرنگي در بازار زياده و آفتاب خوبي است،جان مي دهد براي رب گوجه درست كردن،زمان قديم گوجه را له مي كردند و پوست آنرا مي انداختند بيرون وبعد انرا بالا ي پشت بام مي گذاشتند و رطوبت آن كه تبخير مي شد كم كم رب گوجه فرنگي آماده مي شد؛ زن ها به توافق براي پختن چه نوع غذاي ،كه بعد مي گويم دليل اين توافق براي چه بود،و خريد گوجه فرنگي به خانه وبعد بازار مي رفتند.
من وبچه هاي كوچه به توافق رسيده بوديم كه گلوله بازي كنيم،به سرعت دو گودال كوچك در زمين كنده و مشغول مي شديم بطوري كه نمي فهميديم چه موقع ظهر شده و هنگام غذا خورن،مادرم مرا صدا كرد،ديدم يك سيني مانند هرروز دوبشقاب برنج و خورشت قيمه در آن بود ومن ميدانستم ،يكي براي همسايه سمت راستي مادر عبدالله است و ديگري براي همسايه سمت چپي مادر جمشيد، در خانه هاي آبادان درخانه در روز بسته نبود بلكه روي هم بود ،من رفتم داخل خانه مادر عبدالله و برنج وخورشت قيمه ي آنها را دادم،او گفت سعيد كمي صبر كن و بعد يك بشقاب برنج وخورشت قرمه سبزي در سيني من گذاشت و بعد به خانه مادر جمشيد رفتم،و برنج وخورشت قيمه آنها را نيز دادم ،او هم يك بشقاب برنج ويك كاسه قليمه ماهي گذاشت در سيني من،و گفت:اين هم قليه ماهي تند من كه تو خيلي دوست داري،و من خوشحال به خانه برگشتم.
سفره نهار آماده بود.،سبزي خوردن و ترشي و سه نوع غذا،مانند سفره پولدارها ،ما هم چند نوع غذا درسفره داشتيم واين همه مديون صميميت ومحبت همسايه ها با يكديگر بود.
غذاخوردن شروع شد،من وبرادر بزرگترم سر قليه ي مادر جمشيد دعوايمان شدو من قهر كرده و به خانه ي مادر جمشيد رفتم،او باخنده گفت:چي سعيد باز سر قليه ماهي من دعوايت شد؟ بيا بشين بركت خدا زياده،و يك بشقاب برنج ويك كاسه قليه ماهي برايم گذاشت ومن بدون هيچ رقيبي،با خيالت راحت شروع به غذا خوردن كردم.
بله اين رسم قديم آبادان بود وزن ها به خاطر همين با هم براي پختن غذا مذاكره مي كردند، مي خواستند غذايشان يكي نباشد كه سفره متنوع تر باشد.
رهگذري كه معلوم بود مهمان همسايه اي بود و دنبال خانه اش مي گشت،من و بچه هاي كوچه به طرفش مي دويديم و مي گفتيم:عمو ويا خاله دنبال خانه ي چه كسي مي گرديد؟ و او كه نام همسايه اي از ما را، مي گفت، تعدادي او را تا خانه همسايه مشايعت مي كردند و تعدادي ديگر زودتر خود را به خانه همسايه ميرساندند و ميزبان را مطلع مي كردند ،كه مهمان داريد ؛ و ميزبان تا وسط كوچه به استقبال مهمان خود مي رفت و با روبوسي مهمان را به خانه اش مي برد.
هيچ وقت يادم نمي رود زماني را كه تلويزيون در كوچه كم بود،پدرم يك تلويزيون خريد و آوردخانه ،شب موقعي كه سريال آن موقع مراد برقي ويا تلخ وشيرين شروع مي شد،خانه ما مي شد سينما و عده اي با تخمه و و بعضي با لقمه ي بزرگي از نان وپنير در دست به خانه ي ما مي آمدند و چسبيده به هم با محبت فراوان ،خواهر وبرادرانه در كنار هم مي نشستيم وفيلم نگاه مي كرديم،جالب اينجا بود كه بعضي خوابشان مي برد و وقتي من آنها را بيدار مي كردم ،دست در تخمه مي بردند وچند تا از آن را مي شكستند و مي گفتند : نه،نه، ما بيداريم، وبعد باز چشمان سنگين وخواب؛ مادرم مي گفت: سعيد چه كارشان داري بگذار سريال كه تمام شد بيدارشان مي كنيم بروند خانه شان؛وقتي سريال تمام مي شد و آانهايي كه خواب بودند،بيدار مي كرديم مي گفتند:بي معرفت چرا زودتر بيدارمان نكردي سريال راببينيم،من مي گفتم، اي بابا من شما را چند بار بلند كردم،بيدار مي شديد وتخمه مي خورديد وبعد باز مي خوابيديد،آنها مي گفتند:راست مي گويد؟!كي؟!!!!!
آه چه خوش بود آن زمانها،وحالا در اين زمان رهگذراني را سرگردان در كوچه وخيابان مي بيني كه دنبال خانه ي ميزبان خود مي گردندو خدا پدركسي كه موبايل را اختراع كرد بيامرزدو اگر نبود معلوم نبود اين سرگداني تا كي ادامه داشت.
مهمان از ميزبانش مي پرسد ،من از همسايه بقلي شما سئوال كردم آنها گفتند: نمي شناسيم،مگر آنها چند روز است كه آمدند؟! ميزبان مي گويد نه آنها هفت سال است همسايه ما هستند ولي با هم رفت و آمد نداريم وهمديگر را نمي شناسيم؛ ومهمان مي گويد:عجب!!!!!!!!
روابط انساني چرا به اين روز افتاد وما كجا ودر چه زميني محبت را دفن كرديم؟در زمين پول پرستي ويا غرور ويا.............
البته در محله هاي قديمي تر وفقير تر اين فرهنگ هست و لي كم رنگ تر و هر روز كه مي گذرد در گذر زمان گم مي شود.
من در افق دور دست خيره ام و با خاطرات كودكي ام خوشم وروزگار مي گذارانم.
سعید مطوری /مهرگان


1