شعرناب

نماد عشق - مسافر خیال 6


بنام خدا
مطلب شماره 9 :نماد عشق – مسافر خیال6
*******************
آخر سال تحصیلی که فرا رسید ، باز هم نازنین تماس گرفت تا برای برگرداندن او به ارومیه بروم . سر ساعت مقرر آنجا بودم . این بار هم کلی وسایل داشت . با کمک هم جمع کردیم و راه افتادیم .
وقتی به اسکله رسیدیم داخل شناور رفتیم و منتظر ماندیم تا پر شود و حرکت کند .
حوصله پیاده شدن نداشتیم ، همانجا داخل ماشین ماندیم . بعد از راه افتادن شناور ، نازنین با اشاره سمتی را به من نشان داد . گفت «خوب نگاهشون کن »
آنجا یک پسر و دختر کنار لبه کشتی رو به دریا ایستاده بودند . پسر دستش را روی شانه دختر انداخته بود و بی توجه به مردم و راننده ها ، دم گوش هم حرف
میزدند.
از سر و وضعشان معلوم بود نامزد هستند . به راحتی می شد همه چیز را حدس زد.
کمی غیبت آنها را کردیم وخندیدیم . در آن حال پسرجوان برای خرید بطرف فروشگاه زیر اتاقک ناخدا رفت .بعد از رفتن او ، دختر هم قدم زنان به سمت انتهای شناور رفت تا از آنجا صحنه شکافته شدن آب دریا را تماشا کند .
چند دقیقه بعد پسر با مقداری تنقلات برگشت . وقتی دختر را ندید سراسیمه به اینطرف و آنطرف نگاه کرد و به سمت جلوی کشتی دوید . ما از عکس العمل او خنده مان گرفت.
در حالیکه پسر لابلای ماشینها و داخل چایخانه را جستجو میکرد و نفس نفس میزد ، دختر سر جای اولش بازگشت ، و وقتی دید پسر هنوز برنگشته ، دوباره بطرف انتهای شناور حرکت کرد . بعد از رفتن مجدد او ، باز هم پسر جوان به همان محل قبلی برگشت و کسی را ندید . دیگر از نگرانی هلاک می شد . داخل دریا را نگاه کرد که مبادا دختر داخل دریا افتاده باشد . ما از خنده روده بر شده بودیم .
بالاخره پسر موفق شد دختر را از دور ببیند و به سمت او دوید .
نازنین گفت « مثل اینکه لیلی رو پیدا کرد » گفتم : «لیلی؟ » نازنین گفت «آره دختره رو میگم»
گفتم « مگه اسم دختره لیلی یه ؟»
گفت « نه بابا .. اینا عاشق و معشوقند . لیلی هم نماد عشقه دیگه ...»
کمی نگاهش کردم و با اشتیاق خاصی گفتم « نخیر... لیلی نماد عشق نیست »
گفت: « پس چی ؟»
گفتم « نماد عشق نازنیـنـه ...! »... نازنین با تعجبی شادمانه در حالیکه لبخندش تبدیل به خنده می شد گفت :« دیـــــوانــه !!! » و باز هم خندید .
و بعد در حالیکه حالت چهره اش معصومانه شده بود خیره شد و خیلی آرام گفت :« تو دیوونه ای ... دیوونه .. دیگه صدات میکنم دیوونه ... »
دیگر چیزی نگفتم و غرق سکوت و نگاه شدیم . وجود نازنین آرامشغیر قابل توصیفیبرایم به ارمغان می آورد. گویی خورشیدی در کنارم طلوع کرده بود که از وجودش گرما و حیات می تابید . نگاه و چهره پرمهرش افسون میکرد دوست داشتم این لحظات تمام نشود . همه خوبیها و زیبائیها را یکجا داشت ... او به معنای واقعی نازنین بود ...
دقایقی به سکوت گذشت . نازنین تاب نیاورد و گفت :«چیه ؟ ... واسه چی محو شدی تو قیافه من ...» این جمله اش شعری را به خاطرم آورد و بی اختیار گفتم :
« گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنقدر مات ، که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نروی
نازنینـا ... تو بقدر مژه برهم زدنی ...»
شعر را که شروع کردم با لبخند بود اما خیلی زود لحن صدایم عوض شد ... و به مصراع آخر که رسیدم صدایم تبدیل به بغض شد . انگار چیزی در گلویم گیر کرد ... سرم را پایین انداختم و به زحمت آب دهانم را قورت دادم ... طوفانی در دلم شروع به وزیدن کرد .
پایان قسمت ششم ...


0