شعرناب

جن ها هم می ترسند/قسمت پنجم/مهرگان


سعيد به خانه نزديك شد وديد مادرش با نگراني فانوسي
به دست ايستاده بود
وقتي مادر سعيد را ديد با ناراحتي گفت:
ميگم پسر معلومه تو كجايي؟!!!علي فرستادم دنبالت
ننه چرا فرستاديش خو مو زود اومدم
بگرده ببينه كجايي!!!
آره خيلي زود اومدي ،بيا نزديكتر تو روشنايي ببينمت ،
چرا اينقدر خاكي شدي زمين خوردي
-ها زمين خوردم وخاكي شدم
با كمرت افتادي ؟!!! چرا اينقدر پشت كمرت خاكيه
؟!!! پسر به مو ميگي چي شده يا نه؟
گفتم ،افتادم رو زمين ،خلاص حالا ميذاري برم داخل
خونه
برو ،برات آب گرم ميكنم ،حمام كن باشه،شدي مثل
كرم خاكي
ها شدم كرم خاكي نزديك بود به قلابم بزنه...
كي به قلابت بزنه
هيچي شوخي كردم
برو بچه حمومتو بكن ،چه سر خوشه اي پسره
تو تا يه چايي بخوري آب گرمه
حموم آب گرم ميخواد هنوز آماده نيست
مادر رفت وديگ بزرگي آب كرد وزيرش آتش روشن
كرد بوي دود و آتش وخوردن چاي خيلي لذت بخش بود
وسعيد چاي را با لذت نوشيد ودر اين هنگام علي آمد
وگفت:
- سي كن جون ننه اينو، مو دارم از سرما ميلزم دنبال اي
ميگردم اون وقت اي داره كنار آتيش چاي ميخوره
- كا ببخشيد خو نميخواستم اذيت بشي
حالا كه شدم،ولي نه مهمه ،كاكا به درد همين روزها ميخور د
- قربون علي برم ،كاكا كه ميگن يعني اي
وووووكارت خيلي درسته ،دمت گرم فردا يادم
باشه شيريني خوبي بهت بدم
وهر دو خنديدند.
سعيد بعد از حمام وخوردن شام كه كته ماش
بود با نارنج ودر زمستان خيلي مي چسبيد
وسعيد عاشقش بود واين غذا با برنج محلي كه
عطرش آدم را مست مي كرد ،خيلي خوشمزه
بود وغذاي محلي آنجا بود ومادر سعيد از
اهالي آنجا ياد گرفته بود.سعيد براي خواب
آماده شدو علي نيز در كنارش بود وگفت:
- ها كا تو فكري! ،ميگم وجدانن امشب كجا
بودي! ،كه اين همه لباست خاكي شده بود ؟
،ظاهرت به دعوا وزمين خوردن ،نميخورد
،پس به مو بگو چي شده؟!!!
- ميگم، عجب كته ماشي خورديم خيلي خوشمزه بود
نه؟
- سركاريم واز اي حرفها ديگه ها،مو دارم چي
ميگم ،تو چي ميگي ،خودمونيم استاد اي كارايي
ههههه
- ميگم علي مو خوابم مياد پتو اول بندازيم وبعد
جاجيم كه گرم بشيم ها ووو تا گرم ميشه مو
بخونم \"توي شرجي توي گرما/مو ميروم كنار
دريا/ انتظار برات ميشينم/ميشماروم همه
موجا/وووووووو بيا علي چه بندري ميرقصه جون
خودوم يه ني انبون زن داشتيم كارمون ميگرفت
مو ميخونم تو بندري ميرقصيدي و ني انبون زن
كي باشه؟
- خو بذار ببينم سعيد ،ها عبود سياه خوبه ،نفس
خوبي داره
- ها گل گفتي علي عبود سياه خوبه
وهر دو با هم خنديدند وشب را با شادي در
خوابي شيرين به صبح رساندند.
(10) صبح با صداي خروسي شروع شد وصداي
پرندگان وديگر حيوانات،بهترين لحظه ها را رقم
ميزد ،سعيد امروز با دوستانش ميخواستند بروند
كوههاي اطراف ،نان وپنير وخرما در كيسه اي
پلاستيكي در دستان سعيد بود،علي خسته بود
ونيامد ،دم درب امامزاده قرار بچه ها بود وهمه
آنجا جمع شدند،وقتي سعيد آمد بچه ها همه بودند
،يك گروه سه نفره با سعيد ،صادق و يدالله دوستان
سعيد بودند ،صادق گفت:
- اي گُم از رهي ايريم كه برد وكلوخ نداشته
- بو(از راهي ميرويم كه سنگ وكلوخ نداشته باشد)
- ها باشه پس تو جلو برو مو و يدالله پشت سرت ميايم
- كُر آباداني هواسته جمع كن نه از ايما دور
وابي(پسر آباداني هواست را جمع كن نه از ما دور شوي)
- ووووووو برو جلو مو پشت سرت
ميام،راستي شما چي براي خوردن آورديد؟
- ايما گردو وكشمش ويك كيلو گوشت ،بزنيم
به سيخ بالاي كوه صفا ايده
- خوبه مونم نون پنير وخرما آوردم ،خوبه
- خوبه
هر سه به پاي كوه رسيدند وصادق نگاهي به بلندي كوه كرد و به بقيه گفت:
- سي كن او بال اي بينيد وهمو طرف ايريم
بالا(نگاه كنيد اونطرف مي بينيد از همان طرف
ميريم بالا) وهر سه شروع كردند بالا رفتن
وهر جا خسته مي شدند ،مي نشستند يا زير
درخت بلوط ويا زير درخت بنه يا گلخنگ واز
ميوه هاي آن جمع مي كردند ودر كوله پشتي
خود ميگذاشتند بعد از يك ساعت ونيم به بالاي
كوه رسيدند ،چقدر با صفاست از بالا به زير
نگاه كردن ،خستگي رااز تن بيرون مي آورد
،ولذت بخش است ، ساعت ده صبح بود و
آفتاب وگرميش لذتبخش و پرندگان با صداهاي
مختلف ،لحظه ها را شيرين تر ميكرد ، در اين
هنگام صداي چند سگ از دور به گوش رسيد
كه هر لحظه نزديكتر مي شدند ،سعيد ترسيده
بود و صادق نيز ويدالله ،صادق چوبي برداشت
ويدالله چند سنگ و سعيد نميدانست سنگ بردار
يا چوب ،با عجله چوبي برداشت وسنگي در
- اينل سگ گرگن
دست گرفت ،
در اين هنگام صادق گفت:
سعيد با ترس گفت:
- سگ گرگ چيه؟!!!
- سگ گرگ يعني بوشون سگ ودي شون
گرگن يا برعكس بري همي وحشين ولي
نبايد بترسي چون ايميري(سگ گرگ يعني
پدرشون سگ است ومادرشون گرگ و يا
برعكس براي همين وحشي هستند ولي نبايد
بترسي چون ميميري.)
در اين هنگام چند سگ بزرگ كه كمي شبيه
گرگ نيز بودند آنها را دور گرفتند ،صادق
گفت:
- بچه يل نترسين،هر كدوم جلوتر اومد
سردسته اوناست هرچه ايتريد اونه بزنيد بقيه
فرار اي كنن
در اين هنگام يكي از سگها كه بزرگتر بود با
دهاني باز كه كف كرده بود نزديكتر آمد
ودندانهايش سفيد بود وبرق ميزد ،صادق گفت:
- حالا بزنيد
وخودش با چوب و جانو با سنگ و سعيد با
يدالله سنگ وچوب بر سر او ريختند بقيه
سگها عقب نشستند و سردسته سگها با صدايي عوعو كنان
فرار كرد وبقيه سگها در حالي كه پارس ميكردند
فرار كردند،لحظه هاي سختي بود وسعيد گفت:
- آخيش راحت شديم ،چقدر وحشتناك بود
صادق گفت:
پيروز آبيديم برا ايكه نترسيديم وگرنه هر سه ما يه ايخوردن
\"پيروز آبيديم برا ايكه نترسيد يم\"
سعيد اين جمله را در افكارش مرور كرد
پيروز شديم براي اينكه نترسيديم راهي بود كه
سعيد بارها در برخورد با جن در مغز خود
مرور كرده بود وهر وقت ترسيده بود جن بر
او غالب شده بود و سرزمين تنش را تسخير
كرده بود، در اين هنگام صادق گفت:
- هي كُر آبداني كوچني ؟(آهاي پسر آباداني
كجايي) وشروع كرد خنديدن و هرسه خنديدند
و گوشت را كباب كردند و با خرما ونان وپنير
خوردند وچقدر لذت بخش بود ،تا عصر در
حال گشت وگذار در كوه بودند وبعد از كوه پايين
آمدن ونزديك غروب آفتاب بود وسرخي
از هم خداحافظي كردند وبه سمت خانه خود
غروب
،زيبايي خاصي داشت ،هر سه دوست
رفتند ،سعيد روز خوبي را پشت سر گذاشت
چرا كه تجربه اي خوب بدست آورد و آن اين
بود كه نترسد تا پيروز شود .


3