زندگی دوباره (قصه ی نوشته شده برای جشنواره نفس ) " زندگی دوباره " هیچ وقت اون شب بارونی از یادش نمیره ؛ اون شبی که صدای اذان از گلدسته ی مسجدرساتر از قبل بود .تنها خواهرش "مریم " هنوز از مدرسه نیومده بود ....نگرانش نبودچون وقتی می اومد اولین کارش سر به سر گذاشتن او و عروسکهاش بود ولی مهسا تهدلش می ترسید که نکنه اتفاق بدی برا مریم افتاده باشه...آخه سابقه نداشته آنقدر دیر کنه اگرقرار بود دیرتر بیاد قبل مدرسه به پدر و مادرش می گفت. مادر سجاده اش را پهن کرد و دلواپس مریم بود از ظهر که مریم برنگشت تا تونست به تمامدوستا و فامیلا زنگ زد همه بی خبر بودند. پدر هم وقتی از سر کار برگشت فهمید که دختربزرگش که تو خونه همش "نازنین بابا "صداش می کرد هنوز برنگشته کلی اعصابش بهمریخت....همسایه ها پدر و مادر رو آروم می کردند با این اوضاع و احوال خونه ؛ کم کمترسی مبهم وجود کوچک مهسا را احاطه کرده بود. ناگهان صدای تلفن ؛ پدر را به سمتخود کشاند به یکباره تمام خونه پر شد از سکوت.....سکوتی مبهم ......تمام نگاه ها سمتپدر بود بعد چند دقیقه سکوت خانه شکست ....پدر با دستپاچگی و لکنت به مادر گفت : " از بیمارستانبود میگن مریم تو راه خونه با یه ماشین تصادف کرده و .... " هنوز حرف پدر به نیمه نرسیده بود که مادر از هوش رفت .....زن همسایه رو صورتش آب پاشید و دلداریش داد....دیگه خونه بوی تشویش می داد همه برای مریم دعا می کردن..... پدر مهسا رو سپرد به زن همسایه ؛ که بچه ها خاله لیلا صداش میزدند و سریع رفتند بیمارستان .مهسا اون شب از نگرانی خوابش نمی برد و با همان زبان شیرین کودکانه خدا خدا می کرد که تنها خواهر وهمبازیش ؛ حالش خوب بشه . انگاری دلش واسه سر به سر گذاشتن هاش تنگ شده بود . از شدت گریه و نگرانی دیگه دم دمای صبح خوابش برد. ادامه دارد... به قلم بارونیم--------- " زِلفِشــه "
|