شعرناب

ماموریت


چند روز بود وارد بهشت شده بودند اما در بلا تکلیفی به سر می بردند. اجازه خروج از محوطه را هم نداشتند.
آخرهای وقت اداری بود که فرشته ای از اطاق بیرون آمد به آنها گفت: امروز دیگر وقت گذشته، فردا صبح اول وقت اینجا باشید تا برگ ماموریت تان را بدهم بروید سر کار.
زنده که بودند عصرها در پارک محل جمع می شدند. یکی قوی هیکل بود با عضلاتی برآمده، دائما" در حال ورزش بود. دیگری لاغر بود و ضعیف، سرش به کار خودش بود ، میخواند و می نوشت.
مرد قوی هیکل، سر به سر او می گذاشت که: لاغرو! بیا کمی ورزش کن قوی شو، هرکی حرف زیادی زد بزن دندونهاش بره توی شکمش!.
صبح زود جلوی اطاق بودند، فرشته منتظرشان بود گفت: کارگران کورۀ آدم سوزی جهنم اعتصاب کرده اند! تو بخاطر عضله و جثۀ قوی که داری ماموری بری اونجا!.
مرد با عصبانیت گفت: پس این چی؟
فرشته گفت: اینهم مامور شده بره مهد کودک، برای بچه ها قصه بگه...!؟.
عابد ساوجی تابستان 1392


0