شعرناب

پای برهنه


خلوت کوچه بود و دخترک کوچکی که با پاهای برهنه زمین را نشانه می انداخت
چقدر سرما.چقدر ترس.
بیچاره دخترک بهت زده انتهای کوچه را نفس میکشید
دستهای گره کرده بهم و نفسهای پیاپی گرمای وجودش بود
چه تلخ میگذشت
در سکوت کوچه عابری پیداشد که پتویی روی دوش دخترک انداخت
دخترم خسته ای سردت است حتما گرسنه هم هستی
دختر که تا حالا مهربانی ندیده بود برگشتو گفت
خدا که میگویند تویی؟؟
مرد عقب کشیدو گفت این چه حرفی است.من هم بنده هستم مثل تو
اخه شنیده بودم فقط مادران و خدا هستند که مهربانند
مادر که نیستی حتما خدایی.مرد اینبار پولکی روی گونه هایش نشستو گفت
من خدایی بلد نیستم
خدا تویی که همه را پاک میبینی من در سر فکری دیگر پرورانده بودم...


0