شعرناب

نعره باد


باد نعره می کشید
برگ سبز همچو گذشته درکنار دیگر برگ ها بر روی دستان درخت پدر به فکر فرو رفته بود،او مثل همیشه غرق در افکارش بود،در فکر زندان فرضی اش بر روی درخت پدر آری؛او از آن که می بایست عمرش را همچون پدر و مادرش بر روی شاخه ای بی حرکت می گذراند نا راضی بود.
پدر و مادرش رنگشان زرد شده بود،دست محکم باد ترک های تجربه را بر روی تن زردشان نقش داده بود؛بر خلاف فرزند پدر و مادر از زندگی با درخت بسیار خوشحال بودند و از فرزندشان خرسند؛ آن ها عاشقان از فرزندشان در برابر دستان وحشی باد محافظت می کردند و از نارضایتی فرزندشان از زندگیش اگاه بودند ولی تنها راه برای زندگی باهم سپردنش به دست روزگار بود،چرا که آن ها هم مانند فرزندشان محدود بودند و نمی توانستند کاری بکنند.
بر خلاف پدر مادر، فرزند دوست داشت که با باد همسفر شود و به آزادی برسد قافل از آن که آزادی او تنها چند لحظه است و بعد باید تا انتها با زمین سرد،تنها سر کند.
روزی از روزها باد قوی تر از گذشته نعره می کشید پدر مادر محکم به شاخه تکیه کرده بودند اما فرزند خودش را آزاد گرفته بود؛و ناگهان زمان فراق پدر مادر از فرزند رسید ،بله فرزند در دست های وحشی باد رقصان و شاد ادامه داد تا به زمین رسید و فهمید که پایان کجاست،فرصتی برای جبران اشتباهش نداشت پس••••
اما پدر بادیدن این لحضه تاب نیاورد و خودش را به دست باد سپرد ولی برخلاف فرزند بسیار ساده و آرام به زمین رسید چرا که او از قبل می دانست پایان کجاست،مادر با دیدین اتفاقات به سیاهی رسید و خشک شد و افتاد اما قبل از رسیدن به زمین از تاب خانواده اش به هزاران تکه تبدیل شد و••••
سروش
نویسنده و شاعر 15 ساله


0