شعرناب

چشمان اشک بار


همه جا بارانی ست و من به آدمهای گوشه بازار اینجا می نگرم !
یکی مجنون
یکی گریان
یکی عریان
دیگران همه در تکاپوی اسم و رسمی هستند
گوشه بازار پسرک به آرزوی خودش تیشه می زند و دود سیگار به آسمان هدیه می کند*
انگار که برای چند لحظه ای دردهایش تسکین پیدا کرده است.
کمی آنطرف تر دخترکی قاب به دست نغمه ی بی وفایی سر می دهد، افکارش پریشان و با موهایی ژولیده تکیه بر خاطرات داده که شاید انتظارش به پایان رسد !
چند قدم جلوتر رفتم ، قصاب چاقو به دست تکه های گوشت را نذری می داد
صدای اذان از چند کوچه آنطرف تر همه را به سوی خود فرا می خواند
و تنها در این شظرنج زندگی
من ماندم با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین
عجیب ترین قسمت ماجرا *عشق* بود
که سالهاست می سوزم و می بینم دلسوختگان را از کوچه و بیابان
و رازی که هرگز به آن پی نبردم
دوست داشتن ؟چه دنیای بزرگی دارد


0