حادثه با درود بی کران من و اندیشه، هم اندازه ی تقدیر که پشتش به اگرها گرم است بار دیگر کمر حادثه را بشکستیم تا که دست از سر آن کلبه ی درویشی آن زوج فراری از شهر، در دل سروستان، مدتی بردارد ؛ گشت اندیشه خبر، باز هم حادثه ای در راه است!، پشت پا زد تقدیر، به من و اندیشه، ما ولی دست به دامان تن خاکی و فرسوده ی تاریخ شدیم .. گرچه آهسته و پیوسته، جلوتر ز من و اندیشه گامها بر میداشت قصدش از این حرکت کردن دشوار و تلاشی مبرم قتل یک حادثه بود ... من و اندیشه رساندیم عجول، خودمان را به تن یخ زده ی چند نفر، در بوران... پیکر خاکی و فرسوده ی تاریخ می آمد، چو به سمت تن کم جان و زمین خورده ی آن آدم ها برف و بوران از قبل، بدتر و بدتر شد؛ گفت اندیشه به من: تن فرسوده ی تاریخ، حریف برف و کولاک نخواهد شد و این حادثه ی تلخ رقم خواهد خورد؛ عطسه ای زد تاریخ و به ما ملحق شد... من کمی باعث جنبیدن آن چند نفر از سر جاشان گشتم هم زمان اندیشه ضربه میزد به تن کهنه ی تارخ که تا حک نکند آنچه را اینک و اینجا بیند. روح سرمای زمستان چو خبردار شد از حادثه، چشمش را بست و فرو رفت به خواب تا که از شدت سرمای هوا کم بشود؛ ناگهان قامت تقدیر هویدا شد و با منمن کردن، گفت: دست این حادثه را میبندم، کمرش میشکنم تا که هرگز نشود حک به تن خاکی و فرسوده ی تاریخ اینک تن آن آدمها کمی از یخزدگی فارق شد، مرگشان نیز نگنجید در انگیزه ی تقدیر آندم نامشان بر تن تاریخ نشد حک، دیگر؛ من و اندیشه و تاریخ، و دست تقدیر، بار دیگر کمر حادثه را بشکستیم ؛ Sk لطفا منو از نظرات و نقدهاتون محروم نکنید دوستان گرامی
|