شعرناب

حادثه

با درود بی کران
من و اندیشه، هم اندازه ی تقدیر
که پشتش به اگرها گرم است
بار دیگر کمر حادثه را بشکستیم
تا که دست از سر آن کلبه ی درویشی آن زوج فراری از شهر،
در دل سروستان، مدتی بردارد ؛
گشت اندیشه خبر، باز هم حادثه ای در راه است!،
پشت پا زد تقدیر، به من و اندیشه، ما ولی
دست به دامان تن خاکی و فرسوده ی تاریخ شدیم ..
گرچه آهسته و پیوسته، جلوتر ز من و اندیشه گامها بر میداشت
قصدش از این حرکت کردن دشوار و تلاشی مبرم
قتل یک حادثه بود ...
من و اندیشه رساندیم عجول، خودمان را
به تن یخ زده ی چند نفر، در بوران...
پیکر خاکی و فرسوده ی تاریخ می آمد، چو به سمت تن کم جان و
زمین خورده ی آن آدم ها
برف و بوران از قبل، بدتر و بدتر شد؛
گفت اندیشه به من: تن فرسوده ی تاریخ،
حریف برف و کولاک نخواهد شد و این
حادثه ی تلخ رقم خواهد خورد؛
عطسه ای زد تاریخ و به ما ملحق شد...
من کمی باعث جنبیدن آن چند نفر از سر جاشان گشتم
هم زمان اندیشه ضربه میزد به تن کهنه ی تارخ که تا حک نکند
آنچه را اینک و اینجا بیند.
روح سرمای زمستان چو خبردار شد از حادثه، چشمش را بست
و فرو رفت به خواب
تا که از شدت سرمای هوا کم بشود؛
ناگهان قامت تقدیر هویدا شد و با منمن کردن، گفت:
دست این حادثه را میبندم، کمرش میشکنم
تا که هرگز نشود حک به تن خاکی و فرسوده ی تاریخ اینک
تن آن آدمها کمی از یخزدگی فارق شد، مرگشان نیز
نگنجید در انگیزه ی تقدیر آندم
نامشان بر تن تاریخ نشد حک، دیگر؛
من و اندیشه و تاریخ، و
دست تقدیر،
بار دیگر کمر حادثه را بشکستیم ؛ Sk
لطفا منو از نظرات و نقدهاتون محروم نکنید دوستان گرامی


1