شعرناب

پشت لبخندنیمه جون

قسمت ششم:
یک چیزی باید تمام می‌شد
پدر بابک، مردی که همیشه به صبر و تدبیر شهره بود، دیگر تاب دیدن چشم‌های خاموش پسرش را نداشت.
دلش از این همه سکوت و بی‌رمقی، ترک برداشت.
دست‌به‌کار شدند: مادر، خواهر، خاله‌ها، عمه‌ها…
فهرست دخترها روزبه‌روز بلندتر می‌شد؛ از آشنا و فامیل، تا دختر همسایه‌ی تازه‌وارد. حتی دخترخاله‌ای که سال‌ها بی‌پرده از علاقه‌اش به بابک گفته بود و از ابراز آن ابایی نداشت.
یکی‌دو سال پیش، در یک مهمانی خانوادگی، با چشم‌هایی نمناک، در گوشه‌ای خلوت به بابک گفت:
– «اگه یه روزی بخوای با کسی زندگی کنی، من می‌خوام اون کَس باشم… بابک، پسرخاله‌ی من، من دوستت دارم.»
بابک، با همان صداقت همیشگی‌اش، نگاهش کرد و لبخند تلخی زد:
– «شیوا جان… تو دختری هستی مهربون، زیبایی، باهوشی و پر از احساس و محبت.
من همیشه برات خیلی احترام قائلم و همیشه هم پشت سرت گفتم در خانمی کم‌نظیری.
ولی…
من دل به کسی دیگه دادم.
اون منو دوست داره، منم…»
سکوتی افتاد. بعد، آرام ادامه داد:
– «برای همین، نمی‌خوام باعث دلخوری تو یا اون بشم.
ازت می‌خوام منو ببخشی… دلم نمی‌خواد ازم دلگیر و ناراحت باشی.
می‌فهممت، ولی باید فراموشم کنی… تا دیر نشده.»
اشک در چشمان شیوا جمع شده بود، اما نمی‌خواست غرورش شکسته شود و بابک متوجه آن شود.
بی‌آنکه به چشمان بابک نگاه کند، آرام گفت:
– «من برای همیشه در قلبم، جایگاه ویژه‌ای برای تو دارم… و منم برای تو و احساست احترام خاص قائلم.»
چندی بعد از این ماجرا، شیوا ازدواج کرد.
حتی در شب عروسی‌اش، وقتی مهمان‌ها برای عکس یادگاری به سراغ عروس و داماد می‌آمدند، گفت‌وگویی مختصر با بابک داشت؛
اما هیچ‌کس نفهمید آن شب، شیوا چه چیزی در گوش بابک گفت…
خواستگاری پشت خواستگاری، و کم‌کم همه متوجه شدند بابک بهانه می‌آورد.
اما آن روزها، بابک دیگر بابک قبلی نبود.
سایه‌ای از گذشته بود؛
هیچ‌کدام از دخترها را نمی‌دید، یا اگر هم می‌دید، بهانه می‌آورد:
یکی سنش زیاد است، یکی لهجه‌اش فرق دارد، یکی دیگر را با تردید به سکوت می‌فرستاد…
تا اینکه در یکی از همان خواستگاری‌های بی‌دل، بابک که حس ‌کرد دستش دارد رو می‌شود، در دلش گفت:
«اگه اسم کسی رو بگم که مطمئنم خانواده‌م قبول نمی‌کنن، شاید یه راه فرار باشه…»
و اسم دختری را آورد، از شهری دیگر.
نه آشنایی‌ای، نه پیوندی.
او فقط می‌خواست یکچیزیتمامشود.
اما برخلاف انتظار، خانواده نه‌تنها مخالفتی نکردند، بلکه با شور عجیبی استقبال کردند.
مقدمات، یکی‌یکی و با سرعت طی شد.
روز مراسم مشخص شد.
بابک، دیگر نه راهی برای فرار داشت، نه توان مقاومت.
در دلش جرقه‌ای زد… اما زود خاموش شد.


1