شعرناب

سنگِ بُنجل

آمد از ریل قطاری چو پلنگ از دل غار
کودک از واگن آن سنگ بر انداخت به مار
سنگ غلتید و به دریاچه ی تقدیر افتاد
هم نشین شد ز قضا با گلکی پاک نهاد
خورد با سینه زمین ، لاله بر آن کرد نگاه
با دل از ساقه ی نازک به تنش داد پناه
موج میخواست که با خود ببرد قلوه ی ریز
گل ولی زد گره از ریشه بغل کرد عزیز
چترک از برگ بر آن سنگِ جبین داغ گشود
سایه افکند هم از چشمکِ خورشید ربود
ناگهان دید به تن سر زده یک برگِ حسود
تازه فهمید که دل باخته بر سنگِ کبود
موج رقصید به آلاله ی روئیده در آب
شبنم انداخت به یاقوت لبش هم چو شراب
لاله می‌خواست کمی خم بشود همرهِ باد....
بوسه چیند به لب از سنگِ دنی با دل راد
سنگ را زود خبر داد که جان داده به پیش
گفت او را که دل از ریشه ی تنها شده ریش
خواند هر روز به گوشش غزلی بهر جواب
هرگز اما نَشِنید از لبِ آن واژه ی ناب
برگِ گل خم شد و افتاد ، ولی سنگ ندید
خیره حتی به زبان نازِ گلک را نخرید
گل ، خود انداخت به دریاچه دگر ، با دلِ داغ
ناگهان دید همین منظره را صاحبِ باغ
لاله از ریشه جدا کرده به یک کیسه گذاشت
برد نزدیک خودش زود به گلخانه بکاشت
باغبان خوب تر از هر که شناسد گُل و خاک
سنگِ بنجل که ندارد خبر از غنچه ی پاک
از ازل بود به صحرا ی عدم کنجِ سراب
آمد از لطف خدا بر سرِ گنجینه یِ آب
قدرِ همسایه ندانست ، گُل از دست بداد
خورد تیپا ی دگر بر گِلِ دریاچه فتاد ...
خورد بر صخره که از جنس خودش داشت نژاد
رفت از خاطر آن گل ، به بدی گشت نماد
باغبان داد خبر لاله به گلخانه شکفت
دل به گل‌خواه دهد پندِ مرا هرکه شنفت...
هر که دیدت که به رنج آمده ای کرد سکوت
نیست آن لایقِ گّل ، سینه بر آن کن برهوت
عاشق آن نیست که در راه به یک طعنه سُرید
عاشق آن است که از خارِ تو هم دل نبُرید
عاشق آن نیست که از وحشت یک خار پرید
بلکه با چنگِ جنم چید تو را ، برد و خرید
هان که با گوهر جان قلوه ی بنجل نخرید
بالِ احساس گران است چرا گل نخرید ؟
طرح و شعر سحرفهامی آهو
سلام محبت کنید اشعارتان را فقط به بخش ارسال شعر ارسال کنید. مدیریت سایت


1