شعرناب

منطق


یکبار که از خیابان رد میشدم عابر خسته ای رادیدم که برای خریدن نان میدوید به سمتش دویدم واسمش را پرسیدم گفت نانوا گفتم تو دیگرچرا ؟گفت :مگر خبر نداری امروز نوبت تعطیلی مغازه ماست دیدم راست میگوید و رفت چند قدم جلوتر زنی رادیدم که بچه اش را بغل کرده است و درحالیکه بچه اش را شیر میدهد شیر خشک میفروشد مکثی کردم و بادوربینم عکس گرفتم سوژه خوبی بود اما چند قدم جلوتر دیدم مغازه گلفروشی که به گلهایش میرسید اما باغچه جلوی مغازه اش زباله دانی شده بود با تعجب مغازه های دیگر رادیدم که همه باغچه ها سرسبز بود به سرعت خودم افزودم و سوار تاکسی شدم اما تاکسی حرکت نمیکرد چون یک ماشین پلیس به رنگ ابی وسفید دوبله ایستاده بود نگاه کردم دیدم راننده نیست اما همان پایین ماشین داشت قبض جریمه را از جناب افسر میگرفت نگاه کردم به دوربینم همه عکسهایم شده بود همین که حالا نوشتم واسمش را گذاشتم منطق!


0