در خلوت استاد شهریار "در خلوت شهریار" مرداد سال 1338 بود که طبق معمول به محضر شهریار شرفیاب شدم. ایشان را سخت ملول و آشفته دیدم ، زانوانش را در آغوش گرفته بودند. سلام کردم ، بدون اینکه جواب سلامم را بدهند ، با چشمانی درشت نافذ اشک آلودشان نگاهی به من افکندند و گفتند : قمر هم رفت ، قمرالملوک وزیری آن خواننده نابغه آن ستاره تابناک آسمان هنر و آن هنر مندی که در آواز خوانی ، سرآمد تمام آواز خوانان عصر خود بود. زنی که صدایش از بدایع طبیعت بود ، زنی که جلوه ی جمالش با آن آواز سحرآمیزش ، شخصیت های آن روزگار را شیفته و مجذوب خود ساخته بود. چه شبهایی که چون سایه بر در خانه او میخزیدند که شاید مهتاب رخش را در ایوانش ببینند. جهان سفله قمر نیز پیر کرد و بکشت چنان گذشت که گویی خیال و خوابی بود شهریار حق داشت که از مرگ قمر سخت بنالد و متاثر شود اشک بریزد. این آخرین سلطان غزلسرایی و آن بزرگترین ملکه غزلخوانی بود، باهم پیوندی دیرینه و الفتی بی پیله داشتند. در دوران جوانی و هنگامی که فقط بیست و یک بهار از عمر شهریار می گذشته است، صدای روح انگیز ملکه آواز ایران ، قمرالمولوک وزیری ، چنان وی را تحت تاثیر قرار می دهد که حسرت یکبار دیدار قمر ، شهریار را به شدت بی قرار می کند. شهیار از دوستان بسیار صمیمی استاد که همواره شهریار را مورد لطف و عنایت خود قرار می داده است، خبر برپایی مجلسی را با حضور قمر به شهریار می رساند. شهریار هیجان زده از شهیار می خواهد که او را هم به آن مجلس ببرد و آن دوست باصفا و عزیزتر از جان به تمنای شهریار گردن می نهد و پیوند دوستی خود را با شهریار استحکام جاودانه می بخشد و نام خود را در محافل ارباب فضل و هنر بلند آوازه می کند. آقای لطف اله زاهدی دیگر دوست باوفا و صمیمی شهریار که در دیوان شهریار بارها توصیف شده است و خود استاد بارها فرموده اند: اگر زاهدی نبود اکثر اشعار من از بین می رفت. در مقدمه دیوان شهریار می نویسد: مرحوم سید ابولقاسم شهیار ، همشهری و صمیمی ترین دوست شهریار است که تقریباً تمام خوشی ها و تفریحات شهریار را که مستلزم مخارجی هم ممکن بود باشد ، به عهده می گرفت. آری شهریار هم نام او را جاودانه می کند و بعد از مرگ شهیار این قطعه را در سوگش می سراید: شهیار من آیینه شکسته ، بی روی ماه شهیار از بخت بد کشیدم یک عمر آه شهیار هر گه که دادم از دل دستی به دوستداری گویی که شرمم آمد از روی ماه شهیار دیگر کمان ابرو دیدن نمیتوانم گویی که در کمین است تیر نگاه شهیار شب چون خیالش آید خوابم گریزداز چشم یارب که گل بریزد در خوابگاه شهیار او رحمت خدا بود پشت و پناه ما بود تا رحمت خدا باد پشت و پناه شهیار یارب گرش گناهی است از من به دیده منت آری به اشک حسرت شویم گناه شهیار ای کاش از این سفر بود امید بازگشتن بیچاره من که ماندست چشمم به راه شهیار هر چند شهریارا چون خواهرش "امین" نیست یارب که زنده باشد "زرین کلاه" شهیار بلاخره شب موعود فرا می رسد . استاد اینگونه ادامه می دهد:اکثر رجال تهران در آن ضیافت شرکت داشتند . من هم آن شب رفتم اما باورم نبود ، که مرا به ضیافتی که قمرالمولوک وزیری در آن حضور داشت، راه بدهند. با خود میگفتم من کجا و محفلی که قمر در آن می درخشد کجا؟ اما شهیار دست مرا گرفت و با خود به انجا برد و پس از ورود مرا به یک اتاق تاریک و کوچک برد و در را از بیرون قفل کرد. گفتم شهیار چرا در را می بندی این چه کاری است؟ در حالی که می خندید گفت که اگر شعری مناسب حال این مجلس نسازی بیرون آمدنت ممکن نیست. گفتم شهیار تو رو خدا رحم کن، این اتاق تاریک است چشمم چیزی را نمیبیند، مرا بیرون بیاور تا هر درخواستی داری ادا کنم. گفت که ممکن نیست ، چراغی خواستم و رفت و چراغ کوچی را آورد که با نور آن به زحمت می توانستم چیزی بنویسم. استاد اندکی مکث کردند و فرمودند: " حدود بیست دقیقه بعد شهیار را صدا زدم و گفتم که شعر را ساختم. گفت کلک نزن به این زودی شعر ساخته نمیشود. گفتم باور کن راست می گویم. گفت اگر راست میگویی چند بیتش را بخوان ، گفتم در را وا کن تا بخوانم. در را کمی باز کرد چند بیتی خواندم. گفت شهریار تو رو خدا همین الان این شعر را ساختی ، گفتم پس کی ساختم. در را باز کرد و دستم را گرفت و داخل سالن برد و اجازه خواست تا مرا معرفی کند: " امشب جوانی را که درس طب میخواند و شاعر خوبی هم میباشد و در آینده افتخار کشورمان خواهد شد را به حضورتان معرفی می کنم و از او می خواهم که شعری را که در عرض چند دقیقه برای خانم قمرالملوک ساخته است را برایتان بخواند. " من که صورتم سرخ شده بود، در دل با خدای خود راز و نیاز می کردم، آخر آن مجلس برای من تازگی داشت. به هر حال خواندن شعر را شروع کردم: یک شب با قمر از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست آهسته به گوش فلک از بنده بگویید چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست آری قمر آن قمری خوش خوان طبیعت آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست تنها نه من از شوق سراپا نشناسم یک دسته چون من عاشق بی پا و سر اینجاست هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا جایی که کند ناله عاشق اثر اینجاست مهمان عزیزی که پی دیدن رویش همسایه همه سر کشد از بام و در اینجاست ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش ای بی خبر آخر چه نشستی خبر اینجاست آسایش امروزه شده دردسر اما امشب دگر آسایش بی دردسر اینجاست ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام1 برخیز که باز آن بت بیدادگر اینجاست آن زلف که چون هاله به رخساز قمر بود باز آمده چون فتنه ی دور قمر اینجاست ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید کامشب قمر اینجا قمر اینجا قمر اینجاست هر بیت را که میخواندم کف می زدند و آفرین می گفتند. شهیار از شدت شادی و شوق در پوست نمیگنجید. وقتی غزل را به پایان رساندم ، قمر از میان دو شخصیت سیاسی آن زمان بلند شد و در حالی که حضار به طور ممتد کف می زدند، پیش من آمد ، دستهایش را به گردنم حلقه زد و صورتم را بوسید. من که حسرت دیدار او را داشتم، میتوانی تصور کنی که در آن لحظه چه حالی برایم دست داده بود؟ بعد گفت که از این به بعد باید تو را زود زود ببینم و مرا برد پهلوی خود نشاند. بعدها قمر به من خیلی کمک کرد. 1- اشاره به ایرج میرزا شاعر معروف است که عاشق قمر بود و غزلهایی نیز برایش ساخته بود. چون چندی پیش از آن ایرج فوت کرده بود بنابراین شهریار او را به یاد آورد. بیوک نیک اندیش
|