سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    اشعاربی قافیه
    ارسال شده توسط

    علی برهانی(ودود)

    در تاریخ : شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۸ ۰۶:۳۳
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۹۸ | نظرات : ۰

    سلام . امروز رفتیم جمعه بازار دولت اباد بساط کنیم ولل خیلی شلوغ بود  نشد . کاسب که نبودیم گفتیم شعری بگیم که یاد یک خانم جوان تو چهارشنبه بازار بوقققق افتادم که بچه ی شیر خاره داره و هر هفته تو بازار یک غرفه اجاره میکنه واسه لوازم بهداشتی ارایشی و متاصفانه تو هر شرایط اب و هوایی مجبور بچشم بپیچه لا پتو و کنارش نگه داره نه برای دلسوزوندن مردم چون همیشه پشت سرش لا پتو بچه خابه و فقط ما کاسبای دست فروش دیدیم و در دید مشتری ها نیست.خلاصه این خانم نسبتا زیبا منو بر ان داشت این شعر رو بگم چون دیدم بعضی از نامردا هم توقف میکنند روبروی قرفش و وانمود میکنند قصد خرید دارند خخخخ اون لوازم ارایشی . خاک بر سره مردی که قصد همچین خریدایی داره خخخ البته نوع پوشش خانم کاملا محجبس ولی مردا رو فقط مردا میشناسند و نامردا خخخخ اینم شعر امیدوارم به قشر خاصی بر نخوره . به قول مهران مدیری دیدیم که میگم
    درحوزه ی علمیه و دانشگاهی(مابین حوزه و دانشگاه دستفروش زنی بساط کرده بود و کتاب میفروخت) ...یک خانم زیبا و جوان دست قروش...یک گوشه ی ان موکت زیراندازش...خابیده به اجبارعلی اصغرطفل(گوشه ی زیراندازش بچش زیر پتو خابیده بود)میخاندکتابی و نمی امد کس...تا اینکه یه اخوند و یه استاد نشست(تا بلاخره دو تا مشتری در لباس اخوند و استاد دانشگاه برای خریدن کتاب امدنذ)اخوند ورق میزد و میگفت خدا...استاد جدا کرد کتابی و نشست...زیبای جوان گفت عزیزم ننشین...این گفت و چهار چشم را خیره بدید(خانم جوان یکدفع در حالی که سر مشتری ها به ورق زدن و خاندن کتاب بود گرگ بود ,گفت عزیزم اینجا ننشین)اخوند که از لفظ عزیزم ترسید...از نیت خیر ازدواج خیر ندید)اخوند که ظاهر چادری و محجبه ی خانم را با گفتار عزیزم گفتنش در تناقض دید از نیت خیری که داشت پشیمان شدو...استاد هم از خانم زیبا پرسید...این طرز سخن گفتنتان چیست به من(استاد دانشگاه هم که از نحوه ی برخورد زن با وی ناراحت بود و غرور داشت به زن گفت این چه طرز حرف زدنه با منه ؟...ان مادر زیبا به علی اصغر خود...گقتا پسرم بخاب تا هست امید( ان زن زیبا که کودکش از خاب پریده بود و در واقع به کودکش گفته بود عزیزم اینجا ننشین و دومرتبه بخاب و نمیخاست کودکش شاهد دستفروشی او باشد با تعجب به پسرش گفت بخاب پسرم. و رو کرد به ان دو نامردی که قصد خرید کتاب نداشتند و در حین ورق زدن و خاندن کتاب در فکر کار دیگری بودند و گفت :من با پسرم بودم که گفتم عزیزم . اما شما که نیت خرید نداشتید ,در چه فکری بودید که سخن مرا خوب فهمیدید و به خود گرفتید و قضاوتم کردید؟)رو کرد به نامرد ترین های جهان...گفتا که به بچه گفتم اینجا ننشین...در فکر چه بوده اید ای مردم پست؟...گفتم ننشین و پست ها را تو نبین

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۹۵۸۴ در تاریخ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۸ ۰۶:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0