سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    امروز بهار است...
    ارسال شده توسط

    سعید فلاحی

    در تاریخ : شنبه ۳ آذر ۱۳۹۷ ۰۲:۳۴
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۶۷ | نظرات : ۰

       مردی نابینا که کاری برای امرار معاش جز گدایی از دستش ساخته نبود؛ او در روزهایی که هوا خوب بود و سرما یا بارندگی او را اذیت نمیکرد برای گدایی از اطراف به شهر می آمد و سر پله های ساختمانی در یکی از خیابان های شهر می نشست و منتظر میماند که مردم به او کمک کنند.
       او در جلوی خود جعبه ای مقوایی می گذاشت تا مردم پول ها و صدقات خود را داخل آن بریزند. و بر گردنش نیز با مقداری کارتن و نخ تابلویی ساخته بود و به گردن آویخته بود. روی تابلو چنین نوشته شده بود: من کور هستم و ناتوان... لطفأ کمک کنید.
       روزهای زیادی همینجور زندگی مرد مستمند میگذشت و از گدایی به این روش بسیار کم پولی گیر می آورد. همانقدر که بتواند خرجی زندگی خود و همسر علیل اش را فراهم کند و در کنارش اجاره ی اتاقکی که اجاره داشت بپردازد و اگر میشد مسیر رفت و آمدش را با اتوبوس طی کند.
       روزی از همین روزها مرد رنجورِ نابینا در سر جایش بر روی له های ساختمان نشیت و جعبه اش را جلویش و تابلو را گردنش انداخ و منتظر ماند دست سخاوت مردم شکم او و زنش را برای امروز هم سیر کند.
       نویسنده ی خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل جعبه اش بود. او نیز چند سکه داخل جعبه ای مقوایی انداخت و بدون این‌که از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
       عصر آن روز نویسنده به آن محل برگشت و متوجه شد که جعبه ی مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است.
       مرد نابینا از صدای قدم‌های او نویسنده را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
       نویسنده جواب داد: چیز مهمی ننوشتم، فقط نوشته‌ی شما را تغییر دادم و به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
       مرد نابینا بعدأ از یکی از عابرهای رهگذر درخواست کرد که نوشته ی روی تابلو رو برای او بخواند. روی تابلوی او نوشته شده بود: "امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم"!.
    سعید فلاحی
    [طرح برگرفته از داستان یک نویسنده ناشناس]

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۸۹۷۵ در تاریخ شنبه ۳ آذر ۱۳۹۷ ۰۲:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0