سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت دوازدهم
    ارسال شده توسط

    ژيلا شجاعي (يلدا)

    در تاریخ : شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲ ۱۸:۳۳
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۸۱ | نظرات : ۰

    فصلهاي يك زندگي
    نويسنده: ژيلا شجاعي
    فصل چهارم (ازدواج ) قسمت دوازدهم
    ستاره تو اتاقش شروع كرد به غر غر زدن كه مامان و نگاه چه حرفايي مي زنه انگار كه من نوكرشون هستم يا مي خوان آشپز استخدام كنن . ستاره سرش بهتر شده بود اما چون خيلي خسته بود بدون شام خوردن خوابيد. و صبح تو دفتر كمي كسالت داشت . خان بابا وقتي ديد ستاره حوصله نداره يه چايي براش آورد و رفت تو آبدارخونه . ساعت ده بود كه آقاي طارمي از راه رسيد و در حاليكه به اتاقش مي رفت داد زد خان بابا يه چايي برام بيار. خان بابا با چايي وارد شد و سلام كرد و گفت: آقا خوش اومدين. آقاي طارمي گفت:اوضاع چطوره راضي هستي خوبه كارت ؟ آقاي خان بابا گفت: بله آقا از قسمت بسته بندي خيلي بهتره. آقاي طارمي دفتر دستكش رو از توي كيفش بيرون آورد و گفت: خوب پس راضي هستي . بعد خودكارش رو دور دستش چرخوند و روي صندليش نشست و كمي جا به جا شد و گفت: خدا رو شكر خوبه كه راضي هستي ما هم بدون آبدارچي نمونديم. خان بابا اجازه گرفت و رفت تو آبدارخونه . ستاره وارد اتاق مدير شد و گفت: سلام، آقاي طارمي نگاهي به ستاره كرد و گفت: خانم چرا انقد پريشون هستين؟ ستاره گفت: سرم كمي درد مي كنه ديروز سرم خيلي درد مي كرد خوب شدم اما صبح دوباره سردرد شديدي اومده سراغم . آقاي طارمي گفت: قرص سردرد خوردين؟ ستاره گفت: بله صبح خوردم. آقاي طارمي گفت: حالا تو اتاقتون كمي استراحت كنين انشاا... بهتر مي شين. ستاره گفت: ممنون پس با اجازه تون. ستاره رفت تو اتاقش سرش رو روي ميز گذاشت و چشماش رو بست. آقاي خان بابا اومد تو اتاق ستاره و گفت: چيزي لازم دارين براتون بيارم. ستاره گفت: نه هيچي لازم ندارم. بعد سرش رو از روي ميز بلند كرد و گفت: درم ببند.آقاي خان بابا در رو بست و به آبدارخونه رفت. ساعت يازده بود كه مادر ستاره به دفتر زنگ زد. ستاره كه هنوز كمي سر درد داشت گوشي رو برداشت و گفت: بله ؟ مادر گفت: ستاره جون امشب مهمون داريم. ستاره گفت: كي باشن؟ مادر گفت: بابك و مادرش مي ياد. ستاره گفت: غلط كرده حوصله اشون رو ندارم. مادر گفت: باز چته قاطي كردي باز؟ ستاره گفت: مامان سر به سرم نزار حالم خوب نيست بعد گفت: كار نداري خداحافظ. مادر گفت: اي بابا ستاره تو آخر با اين كارات من و دق مي دي. ستاره بلند گفت: مامان كار دارم گوشي رو بزار. بعد محكم گوشي رو گذاشت. ستاره خودشم نمي دونست چرا انقد عصبي شده.
    بعد از چند دقيقه كه آروم شد زنگ زد خونه و گفت: مامان گفتي چي؟ مادر گفت: ستاره جون مامان بابك امروز مي ياد تو هم سعي كن زود بياي. ستاره گفت: من زودتر از چهار نمي تونم بيام. مادر گفت: باشه پس مي گم بعداظهر بيان منتظر زنگم هستن. ستاره گفت: ساعت 7 بگو بيان من خونه كار دارم بايد كمي استراحت كنم و حموم برم. بعد گفت: خوب مامان كار نداري. مادر گفت: ستاره گلم چرا انقد بي طاقت شدي بزار ببين خدا چي برات مي خواد. بعد گفت: تو رو خدا اومدن اخم و تَخم نكنيا. ستاره گفت: باشه باشه بعد گفت: كار نداري خداحافظ. مادر گفت: خداحافظ.
    ستاره تا ساعت چهار كلي فكر و خيال كرد ساعت رو نگاه كرد آقاي طارمي تو اتاقش بود و داشت مجله مي خوند. ستاره گفت: آقا كاري ندارين . آقاي طارمي گفت: دارين تشريف مي برين. ستاره گفت: اگه اجازه بدين. آقاي طارمي گفت: امروز ساعت 5 جلسه است اگر مي تونين بمونين . ستاره گفت: آقاي رئيس من رو معاف كنين . آقاي طارمي بدون اينكه علت رو بپرسه گفت: باشه پس خوش اومدين. ستاره كه رسيد منزل مادر مشغول تميز كردن منزل بود و جاروبرقي رو كه گوشه حال بود به برق زد و گفت: خوب شد رسيدي ستاره جون بيا اين حال رو جارو كن قربونت برم. ستاره گفت: اوه حالا كو تا 7 شب ول كن بابا من خسته ام . مادر گفت: ستاره جون ؟ ستاره رفت تو اتاق لباساش رو عوض كرد و روي تختش دراز كشيد و بعد گفت: مامان يه كم استراحت كنم. بلند مي شم جارو مي كنم. مادر دسته جاروبرقي رو برداشت و در حاليكه دكمه جارو برقي رو روشن مي كرد گفت: نمي خواد بابا چرا اصلا منت تو رو مي كشم. ستاره بي توجه به مادر چشماش رو بست اما فكر و خيال نمي زاشت كه آروم بشه. صداي جارو برقي اون رو عصبي كرد و گفت: اَه مامان كي مگه مي خواد بياد؟ بعد دسته جارو برقي رو از مادر گرفت و گفت: بده به من واي واي عجله عجله تو همش كار زياد ميكني جارو نمي خواد كه تميزه. مادر گفت: خدا خيرت بده از صبح  انقد كار داشتم ديگه كمر برام نمونده.  ستاره حال و اتاقا رو جارو كرد. جارو كه تموم شد به مادر گفت: مامان دارم مي رم حموم. مادر گفت: باشه ستاره جون ممنون كه جارو كردي.
    ساعت شش بود كه ستاره از حمام اومد و رفت تو اتاقش و سه شعار رو از توي كشوي ميز توالت در آورد و مشغول خشك كردن موهاش شد. بعد يه لباس از تو كمد لباساش برداشت و مشغول پوشيدن شد. لباسش يه ميني ژوپ زرشكي پررنگ با يه تاب زرشكي كم رنگ بود . موهاش رو كمي مرتب كرد و بعد يه كليپس صورتي رو كه روش يه طور زرشكي رنگ بود رو به موهاش زد و كمي آرايش كرد و رفت تو حال. مادر با ديدن ستاره گفت: واي دخترم چه خوشگل شده . ستاره گفت: ول كن مامان دل خوش سيري چند. مادر نزديك ستاره اومد و دست رو سرش كشيد و گفت: غصه نخور دخترم بسپار به خدا خودش درست مي كنه. ستاره رفت تو آشپزخونه و يه استكان چايي ريخت و گفت: حالا ببين سر وقت مي يان. يه دفعه زنگ به صدا در اومد مادر گفت: واي اومدن . ستاره گفت: اَه مي خواستم چايي بخورما. مادر رفت در رو باز كرد. بابك با يه دسته گل وارد شد و پشتش هم خانم فراصتي وارد شد و با خوشرويي سلام گرمي كرد و گفت: عروس گل ما كجاست پس. بابك دنبال ستاره مي گشت تا دسته گل رو بهش بده. مادر اومد جلو و بابك دسته گل رو داد و گفت: سلام حاج خانم ستاره خانم نيستن. مادر گفت: چرا الان مي يان بعد دسته گل رو از بابك گرفت و گفت: خوش اومدين. بابك و مادرش روي مبل نشستن . بابك كه كت پوشيده بود كتش رو درآورد و روي پاش گذاشت. مادر گفت: اي واي ستاره جون كجايي بيا كت نامزدت رو روي چوب لباسي آويزون كن. ستاره با يه سيني چاي وار شد و گفت: به به آقا بابك  بعد به خانم فراصتي نگاه كرد و گفت: عجبه از پسرتون ؟!!  بعد گفت: بالاخره نزول اجلال فرمودن پاهاشون در نگرفت؟ بابك حول شد و بلند شد و سلام كرد. خانم فراصتي گفت: به به عروس گلم. بعد گفت: ستاره جون چه استقبال گرمي؟؟ ستاره سيني چايي رو گذاشت روي ميز و چشم و ابرو نازك كرد و بدون اينكه به بابك نگاه كنه. كت بابك رو ازش گرفت و رفت روي چوب لباسي كنار در آويزون كرد و گفت: چي بگم والا از بس كه مهربونه اين پسرتون!! ذوق زده شدم بخدا! مادر گفت: ستاره جون بيا چايي رو تعارف كن. ستاره با غمزه اومد و سيني رو از روي ميز برداشت و گفت: بفرما خانم فراصتي براي پسرتونم بردارين. خانم فراصتي نگاهي به ستاره كرد و با لبخند مهربوني يواش تو گوش ستاره گفت: آدم اول به نامزدش تعارف مي كنه گلم. ستاره سيني رو برد جلوي دست بابك گرفت
    و گفت: چايي بفرمائين. بابك نگاهي به سرتاپاي ستاره كرد و گفت: ممنون دست شما درد نكنه. ستاره ديگه طاقت نياورد و گفت: رفتي حاجي حاجي مكه؟؟ مادر گفت: ستاره جان كمي آروم باش. خانم فراصتي گفت: ستاره جان بابك نمي خواست بياد. من به زور آوردمش. ستاره نگاه تندي به خانم فراصتي كرد و گفت: چرا انوقت ؟ بعد با تندي به بابك نگاه كرد . بابك سرش رو پايين انداخت. خانم فراصتي گفت: ستاره جان حرفاتون رو بزارين وقتي با هم تنها هستين بعد. رو كرد به مادر ستاره و گفت: حاج خانم ستاره جون و بابك بايد از امروز برن دنبال آپارتمان . بعد ادامه داد برن يه آپارتمان پسند كنن براي اجاره من براشون اجاره كنم. ستاره گفت: شما برامون اجاره كنين؟؟! خانم فراصتي يه قند دهنش گذاشت و چاييش رو خورد و گفت: عزيزم پول مال بابكه اما من براتون اجاره ميكنم. شما هر دو تون سركارين وقت ندارين تو بنگاه علاف شين؟ ستاره گفت: چي بگم والا. ستاره روي مبل نشست و گفت: مامان  نظر شما چيه؟ مادر گفت: والا  خانم فراصتي باباش يك ساعت ديگه مي ياد باهاش بايد صحبت كنم. خانم فراصتي گفت: خانم خوب بايد برن سر زندگيشون. الان برن دنبال خونه بگردن. بنگاه تا ده شب هست حداقل سه تا خونه مي تونن امروز ببينن؟ مادر ستاره گفت: والا چي بگم. بعد به ستاره نگاه كرد و گفت: باشه ستاره بلند شد و گفت: پس الان مي رم لباس مي پوشم بريم دنبال خونه؟ خانم فراصتي گفت: آره عزيزم شما برين خونه پسند كنين به من خبر بدين من براتون اجاره مي كنم.
    پدر بابك يك سال بود كه به رحمت خدا رفته بود و اينطور كه به نظر مي اومد مادر بابك همه كاره بود. بابك  غير از خودش دو تا برادر مجرد هم داشت كه اونا خجالتي تر از بابك بودن و هرگز خودشون رو نشون نمي دادن.
    ستاره رفت و مانتوش رو پوشيد و گفت: من حاضرم. بابك به مادرش نگاه كرد. خانم فراصتي اشاره اي كرد و بابك از جاش بلند شد. بعد گفت: پس من و ستاره خانم مي ريم چند تا بنگاه سر مي زنيم. خانم فراصتي هم از جاش بلند شد و گفت: خوب حاج خانم پس بچه ها برن به كارشون برسن . بعد همينطور كه كفشهاش رو پاش مي كرد گفت: اگر ستاره جون چيزي پسند مي ريم  براشون اجاره مي كنيم.

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۳۰۱۹ در تاریخ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲ ۱۸:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0