سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      جاذبه
      ارسال شده توسط

      بهمن بیدقی

      در تاریخ : جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۰۴:۰۸
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۰۷ | نظرات : ۲

      جاذبه
       
      آقا فلانی زیرِ درخت سیب نشسته بود که ناگهان سیبی افتاد روو کله ش . سیب را برداشت و فریاد زد :
      یافتم یافتم  : " نیروی جاذبه بر زمین حکمفرماست "  دیگر جاها را باید کشف کنم ، خدای من !  من چه لطفی به علم کردم . امروزبعد ازیکعمربطالت ، خیلی کارِ بزرگی انجام دادم ، اسمم تا ابد بر روی زبانها  وول خواهد خورْد .
       
      یکی از روستایی ها که ازآنجا رد میشد به آقا فلانی گفت : چی شده امروز اینقدر خوشحالید ؟
      اون گفت : قانونِ جاذبه را کشف کردم .
      روستاییه گفت : ببخشیدا خیلی زحمت کشیدید . حتماً خیلی هم خسته شدید، بیام مُشت ومالِتون بدم قربان ؟
      آقا فلانی گفت : لازم نیست اِی رعیتِ من. من متعلق به همه ی شماها ، ونه تنها شما مردمِ این قریه بلکه متعلق به تمامِ دنیا هستم . تو که میدانی من نه تنها رکوردآورِ گینِس ، بلکه خودِ گینس ام .
      " بیچاره او دچارِ مریضیِ خودشیفتگی بود "
      روستاییه گفت : درک تون میکنم اما قانون جاذبه 335 سال پیش توسط ایزاک نیوتن کشف شد .
      آقا فلانی گفت : چّی مّیگی تّو، مگه کور بودی ندیدی همین الآن من کشفش کردم .
      دراین اثنا خدم حشمِ  آقا فلانی پیداشون شد و گفتند : قربان چرا اینقدر عصبانی اید ؟
      گفت : این پدرسوخته رُو بگیرید بندازین توو سیاهچال تا اینقدر برام بلبل زبونی نکنه . من همه کاره م .
      نه فقط اینجا ، بلکه همه جا .
      " بیچاره او دچارِ بیماریِ عقده ی حاد هم بود "
      روستاییه ، یه صلیبِ گُنده روی اعضای بدنش کشید و شروع کرد به معذرتخواهی .
      اما او دستورِ مثلِ همیشه مسخره اش را ، صادر کرده بود و ازنظرِ خودش قابلِ برگشت نبود .
      " بیچاره او دچارِ بیماریِ لجبازیِ حاد هم بود "
      بالاخره خدم حشمِ آقا فلانی، یه گونی انداختن رو کله ی روستائیه و با ضرب وشتم و درحالیکه اون تقلا میکرد که نبرنش ، قپونی زدن  بهش و انداختنش تو یه ماشین شخصی که نه علامتِ پاسگاه داشت و نه چیزی ، بردنش . میگید کجا ؟ میخواستید کجا ببرنش ، جایی که عرب نی انداخت .
      آقا فلانی با خودش هنوز غرغر میکرد که پدرسوخته به من شک میکنه ، یه عالمه آدم  گوش به فرمانِ  منند و این چلغوز به حرف من شک کرده .
      فطرتش که تا این لحظه خاموش مانده بود و بُهت زده اونو نگاه میکرد شروع به صحبت ( البته بصورتِ  
      ناشنیدنی ) کرد و گفت : حالا تو کی هستی که کسی بِهِت شک نکنه با اینهمه حماقتهات ؟
      آقا فلانی خط و نشونی برای فطرتش کشید و گفت : توو این هیر و ویری خودتو قاطیِ ماجرا نکن وگرنه بلایی که سرِ وجدانِ لعنتیم دراوردم سرِ تو هم درمی آرم . از وقتی که وجدانمو کشتم و بی وجدان شدم ، خیالم راحته و هرغلطی میخوام بکنم میکنم و دیگه عینِ خیالمم نیست و به هیچ کس هم مربوط نیست که چیکار میکنم . " ازبس مگسهای دُور و برش تحویلش گرفته بودن خودشو بدجوری گم کرده بود "
      به فطرتش گفت : میخوای تورُو هم سربه نیست کنم ببینی دنیا دستِ کیه ؟ فطرتش گفت نه، فقط وظیفه ی من نصیحته ، میخوای بشنو میخوای نشنو ، جوابِ خدارو باید خودت بدی . آقا فلانی که خودشو بدجوری گم کرده بود گفت معلومه که میدم، حالا دیگه خفه، میخوام فکرکنم . فطرتش توو دلش گفت : مگه توفکر هم میکنی ؟
      آقا فلانی علاوه بر ریایی که داشت و جلوی دیگرون سعی میکرد خودشو خوب نشون بده ولی یه لاتِ به تمام معنی بود و درضمن خیلی قسی القلب .
       
      یه هفته ای ازاین موضوع گذشت و حالا بریم زندونِ واقع درسیاهچال ببینیم روستائیه توو چه وضعیه ؟
      تووی زندونِ به اون کوچکی که از تاریکی ، چشم چشمو نمیدید آدما چنان کنسروی مثلِ ماهی ساردین ، کنارهم بودن که نوبتی میخوابیدن . هروقت ازشدت خستگی و تحمل شکنجه چند نفر غش میکردن ، چند نفر مجبورمیشدن واستن . یه جمله ی امیدبخش روو زبونِ همشون بود : تا فردا اینست ، باید تحمل کرد .
      اونهمه زندانی هریک بدلیلِ خاصی راهیِ اونجا شده بود ، یکی به آقا فلانی  گفته بود : درآمدِ  برداشتِ محصولِ زمینتون که برای ما مقرر کردید و مارو به برداشت مجبور میکنید کَمه ، یکی دیگه گفته بود : سیاستتون نسبت به زمیندارهای دُور و اطراف درست نیست ، با خوباشون بَدِه و با بَداشون خوبه ، یکی دیگه گفته بود زیردستاتون به ما ظلم میکنن و ...  نتیجه این شده بود که همشونو انداخته بودن هلفدونی .
      بیچاره ها نمیدونستن همه ی او ظلمهای خدم و حشم هم ، علاوه بر پاچه خواریشون به دستورِ آقا فلانیه .
       
      خلاصه بعد از یکهفته ، یه زندانبان دلش برای روستائیه که نسبت به دزدیِ اصلِ جاذبه  اعتراض کرده بود سوخت و روکرد به روستائیه و گفت : صحبتتو مبنی بر دزدیِ اصلِ جاذبه پس بگیر شاید طرف هم دلش به رحم اومد و آزادت کرد . من حواسم بود یه هفته س نه آب خوردی و نه نون .
      روستائیه گفت : نگرانِ من نباش ، خودت که شاهد بودی حداقل روزی سه بار شکنجه م کردن و اونقدر کتک خوردم که سیرِسیرم . اینجاهم که اسمش روشه ، اینقدر توو زندون آب خنک خوردم که اصلاً یادم رفته معنیِ عطش چیه . ضمناً من کِی به آقا فلانی گفتم دزد ؟ اون شاید سارق باشه ولی دزد نیست .
       
      اتفاقاً میونِ حرفِ یواشکیِ اون دوتا ، صدای داد و بیدادی فضای قریه رُو پُرکرد که جارچی ها بر طبل میکوفتن و میگفتن : انالله و اناالیهِ راجعون ، آقا فلانی مُرد .
      یکباره مثلِ یه قبیله موش که آدم دیده باشن، تووی قریه همه خدم وحشم وعُمّال و حمالِ آقا فلانی میدویدن وسوراخ موشی پیدا میکردن وگم و گورمیشدن . چون اگه بدستِ ستم کشیده ها می افتادن تیکه بزرگشون گوششون بود .
      زندانبانه که دل رحم تر بود درِبِ زندان را بازکرد و همه رو فراری داد . چند نفر از زندانیا که فقط  از اون زندانبانه ظلمی ندیده بودن باعجله صورتشو بوسیدن و در رفتن .
       
      بعد از سالها ، قریه یه نفسِ راحت از دستِ آقا فلانی و عواملش کشید .
      بانمک بود یکی به حضرتِ عزرائیل میگفت دستت درد نکنه ولی کاشکی زودترمی اومدی که اون گفت:
      به محضِ اینکه حکمش به دستم رسید یه لحظه هم تعلل نکردم و خودمو رسوندم که جواب شنید همین که اومدی و مارُو از دستِ این نکبتا رها کردی ممنون . اونی که  داشت با حضرتِ عزرائیل حرف میزد ، تنها کسی بود که درمیونِ شیرینی خورانی که مردم قریه  بمناسبتِ مرگِ آقا فلانی راه انداخته بودند ، از سوی یکی از سرسپردگانِ آقا فلانی تیرخورده بود ، تنها کسی که شهید شد .
      معنیِ جاذبه آنجا مشخص شد . قانونِ جاذبه همه را بسوی دوست داشتنِ آن شهید کشاند ولی تف و نفرین بود که بر قبرِ آقا فلانی باریدن گرفت طوری که دیگر روی قبرش جایی برای تف انداختن نبود .
       
      بهمن بیدقی 1401/10/11

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۲۹۹۸ در تاریخ جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۰۴:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۱۰:۱۱
      درود بر شما زیبا و پر از مفاهیم جالب بود خندانک خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۱۰:۱۹
      با سلام و عرض احترام هنرمند گرانقدر
      بزرگوارید
      سپاسگزارم از لطف بیکرانتان
      سلامت باشید و شادمان
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0