سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 1 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت سعدي
12 شوال 1445
    Saturday 20 Apr 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      شنبه ۱ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      *اراده*
      ارسال شده توسط

      شاهزاده خانوم

      در تاریخ : پنجشنبه ۳۱ شهريور ۱۴۰۱ ۱۱:۲۴
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۸۰ | نظرات : ۷۷

      *اراده* گیج و گم بود.
      چند وقتی می‌شد، از هر سو می‌رفت به بن بست می‌رسید.
      گاهی می‌ایستاد و نفسی تازه می‌کرد.
      به خیالش، این بار پولادین است.
      حرکت را که آغاز می‌کرد، به اولین خیابان نرسیده، کرختی را در پاهایش احساس و پس از چند قدم، فاجعه پشت فاجعه...
      داستانی همیشگی...
      روزی خواست، به ثبت احوال برود و نامش را به *سست‌عنصر* تغییر دهد.
      در ایستگاه اتوبوس نشسته بود که *درایت* را دید.
      *درایت* همسایه دیوار به دیوار *اراده* بود.
      در ایستگاه، کنار هم نشستند.
      *اراده* سیر تا پیاز ِ ماجرا را برایش تعریف کرد.
      و نامی که برای خود برگزیده بود، را هم، به او گفت.
      *درایت* تا نام را شنید، پوزخندی زد.
      آرام و بسیار دوستانه به *اراده* گفت.
      _یک جای کار می لنگد!
      به گمانم دست ِ رد به سینه‌ی دوستی با *راسخ* زده‌ای، اینطور نیست؟
      *اراده* تا نام *راسخ* را شنید یکه خورد.
      قلبش به طرز فجیعی تیر کشید.
      و تمام خاطرات دور و نزدیک در عرض چند ثانیه جلوی چشمانش رژه رفتند.
      تقریبا یکسال می‌شد، سر ِ موضوعی بسیار پیش پا افتاده با هم، میانه خوبی نداشتند.
       
      *راسخ* به سرزمین خود، *خصلت*، نزد پدرش جناب *قاطع* رفته بود و آنجا در زمین ِ *خشت اول* مشغول کار بود.
      آخر ِ قصه را خواند!
      بی‌درنگ، بدون ِ حتی خداحافظی از *درایت*، به سوی *راسخ* شتافت.
      تمام راه به این می‌اندیشید که چگونه *راسخ* را راضی به برگشت کند.
      مسیر پر استرس و کشمکشی بود.
      گاهی امیدوار به بازگشت ِ *راسخ* می‌شد، گاهی یأس دامن‌گیرش و آرامش را از او می‌گرفت.
      تپه‌ها و کوه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.
      خستگی امانش را بریده بود!
      شب را، در جنگلی سر کرد.
      تا صبح، در خواب، با روح ِ *راسخ*، درگیر بود.
      صبح شد، صبحانه‌اش را از دل رودخانه صید و میل کرد و راهی شد...
      ***
      آفتاب، سوزان بود!
      *راسخ* شُر شُر عرق می‌ریخت!
      وظیفه‌ی خطیری بر گردن داشت
      باید *خشت اول* را خوب شخم می‌زد
      تا ماندگاریش تضمین شود
      *اراده* با یک بطری آب معدنی خُنَک در دست، کنار مترسکِ *عجله پران* ایستاد
      پرنده‌های سیاه کوچک ِ *عجله* آفتی جدی برای سرزمین *خصلت* و زمین هایش بودند.
      ***
      _هوا خیلی گرم است، بفرما آب خنک!
      *راسخ*، سرش را بلند نکرد، بسیار جدی پرسید: چه می‌خواهی؟
      *اراده* خود را جمع و جور کرد و با اخمی بر پیشانی گفت: 
      کارم کمی تق و لق شده از طرفی مشکلات بسیار...
      مرا یارای تنها زندگی کردن نیست!
      *راسخ* نگاه عاقل اندر سفیهی به *اراده* انداخت...
      دلش برایش تنگ شده بود، خواست، گذشته را نبش ِ قبر کند، اما دلش نیامد...
      لبخندی زد...
      خیش را رها و ادامه شخم زدن را به برادرانش سپرد...
      *اراده* که فکر نمی کرد *راسخ* به این زودی و با این مهربانی دعوتش را بپذیرد... و از طرفی برای اینکه هیچ‌گاه *راسخ* را از دست ندهد، بی‌معطلی به ثبت احوال مراجعه کرد و نام جدیدش را 
      **اراده راسخ** گذاشت...
       
      *شاهزاده*
       
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۲۴۷۷ در تاریخ پنجشنبه ۳۱ شهريور ۱۴۰۱ ۱۱:۲۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0