سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    حکیم علی‌پور
    ارسال شده توسط

    سعید فلاحی

    در تاریخ : چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱ ۱۱:۳۳
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۵ | نظرات : ۰

    "حکیم علی‌پور"، شاعر، مدرس دانشگاه، پژوهشگر ادبی و عکاس معاصر افغانستانی، زاده‌ی اسفند ۱۳۶۶ خورشیدی در ولایت بلخ است.
    وی دوره‌ی دبستان و دبیرستان را در مدارس شهر مزارشریف گذراند. علی‌پور در سال ۱۳۸۹ از دانشگاه بلخ لیسانس زبان و ادبیات فارسی گرفت و در سال ۱۳۹۶ کارشناسی ارشد ادبیات فارسی را در دانشگاه شهید بهشتی تهران به پایان رساند.
    او همزمان با ورود به دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه بلخ در سال ۱۳۸۶ با شاعران جوان و انجمن نویسندگان بلخ آشنا گردید و از همان زمان به نوشتن شعر و فعالیت ادبی پرداخت. وی در همین سال «حلقه فرهنگی زلف‌یار» را با جمعی از نویسندگان جوان بلخ پایه‌گذاری کرد و مدتی سردبیری ماهنامه‌ی ادبی «ترنم» ارگان نشراتی «حلقه فرهنگی زلف یار» را نیز به عهده داشت.
    نخستین مجموعه شعر علی‌پور، که تلفیقی از غزل و شعر آزاد بود، در زمستان ۱۳۸۸ از سوی «حلقه فرهنگی زلف یار» منتشر گردید. او در زمان اندکی به جایزه‌های متعدد ادبی در افغانستان و بیرون از افغانستان دست‌یافت و شعرهای او در مجلات و مجموعه‌های مشترک زیادی به نشر رسیده است. 

    ▪کتاب‌شناسی:
    - شیطنت (مجموعه شعر)، حلقه فرهنگی زلف یار، کابل:‌ ۱۳۸۸
    - من فقط سیاه نبودم (مجموعه شعر)، انتشارات تاک، کابل:‌ ۱۳۹۶. (این مجموعه در بخش ویژه نهمین دور جایزهٔ شعر خبرنگاران برندهٔ جایزهٔ سوم گردید.) 
    - نامه‌های سپید، (گزیده شعرهای عبدالعلی مستغنی)، نشر آمو، تهران، ۱۳۹۸.
    شعرهایی از علی‌پور در مجموعه‌های مشترک با شاعران دیگر نیز به نشر رسیده است که برخی از آنها این‌هاست:
    - شاعران امروز (جلد نخست و دوم) 
    - درختان تبعیدی (گزیدهٔ غزل امروز افغانستان) 
    - درختی که تکیه داده است (گزیده شعرهای برندگان نهمین دور جایزۀ شعر خبرنگاران) 
    - پیشینهٔ تجدد، پیدایش و بالندگی شعر نو در افغانستان
    و...

    ▪جوایز ادبی و هنری:
    - جایزهٔ سوم جشنوارهٔ شعر گل سوری، کابل ۱۳۸۷
    - جایزهٔ دوم پنجمین دور جشنوارهٔ قند پارسی، تهران ۱۳۸۸
    - جایزهٔ دوم شعر نو ششمین دور جشنوارهٔ قند پارسی، تهران ۱۳۹۰
    - جایزهٔ سوم نهمین دور جشنوارهٔ شعر خبرنگاران، تهران ۱۳۹۳
    و...

    ▪نمونه شعر:
    (۱)
    چطور می‌توانم 
    بودنت را انکار کنم 
    هنگامی که رد پایت بر ماسه‌ی ساحل 
    رودبار کوچکی از فراموشی را رسم می‌کند 
    چطور می‌توانم 
    بودنت را انکار کنم 
    هنگامی که لبان گُر گرفته‌ات 
    انبوهی از ماهیان بازیگوش را به دنبال می‌کشاند.
    آرام با خودت حرف می‌زنی 
    دیوانه‌ها ادای ترا در می‌آورند 
    و صدایت 
    چون طاعونی 
    به خلوت محقّر جیرجیرک‌ها سرایت می‌کند 
    اشارتی می‌کنی 
    همه‌ی راه‌ها به پرتگاه اشارتت ختم می‌شوند 
    و فکر می‌کنی 
    این تنها راه به‌هم رسیدن آدمی‌ست.
    وقتی آهسته و آرام
    به گوشه‌یی می‌خزی 
    پرندگان زبان مادری‌شان را از یاد می‌برند 
    و سرم، به سیاره‌ی گنگی بدل می‌شود
    حرف بزن، فرشته‌ی کوچک من!
    می‌دانم گرسنه‌ای
    و سرما 
    امان نفس کشیدن را از تو بریده است.

    (۲)
    وقتی از این‌همه رؤیای نابهنگام ترس برمی‌داری
    باران زنی‌ست 
    که با ده انگشت به صورتت آب می‌زند 
    دستت را می‌گیرد 
    از جمع جدایت می‌کند 
    و مخفیانه دهان بر دهانت می‌گذارد.
    وقتی از این‌همه آتش و دود دلت می‌گیرد 
    ترا به محله‌هایی می‌برد 
    با دیوارهایی کوتاه 
    درهای زنگ‌زده‌ی بدون زنگ 
    و کوچه‌هایی گیج‌تر از رؤیاهایت.
    باهم می‌بارید 
    پای می‌کوبید 
    تا آن‌که در یک ترانه‌ی بومی 
    نام کوچک‌تان را از یاد می‌برید.
    به دیوارها لبخند می‌زنید 
    به سنگ‌ها 
    به خانه‌های بدون سقف 
    به کودکی که در پلک‌هایش پروانه‌ها پیله بسته‌اند، 
    اما چه دیر می‌فهمید 
    زیبایی زبان آدم را می‌بندد.

    (۳)
    می‏‌بینی 
    امسال هم خلاف پیش‌بینی‏‌های تو 
    ما به‌جای ابرها گریستیم 
    و به‌ جای هرچه علف 
    هرزگی از زمین‏‌ها رویید.
    شاعران
    دنبال هجاهای نیم‌جویده‏‌ی سگ‏‌ها دویدند 
    و کتاب‏‌ها حفره‏‌های ابدی موریانه‏‌ها گردید. 
    روشنفکران
    پشت تخته‏‌های شطرنج 
    آن‌قدر چرت زدند 
    که به موش‏‌های سیاه و سفید مبدل شدند.
    قطارها 
    ریل‎ها را کنار گذاشتند 
    و شادمانه سوت بلند کشیدند 
    و این‌گونه شد 
    که هیچ‏‌کس به جایی نرسید.
    می‏‌بینی! 
    همه‌چیز خلاف پیش‏‌بینی‏‌های تو از آب درآمد 
    حتی این شعر ناقص 
    که قرار بود شاهکار قرن بیست و یک باشد.

    (۴)
    این روزها 
    بیشتر از هر زمانی تاریکم 
    به شبی می‌مانم 
    رها شده در جنگلی از بلوط 
    و باران می‌بارد 
    و باران بی‌حوصله‌تر از هر زمانی می‌بارد.
    یاد تو اما 
    آذرخشی است 
    که جرقه‌ زنان می‌گذرد از میان دو کوه
    یاد تو 
    آتشی است در روستایی دور دست 
    که فکر کردنِ به آن
    آدم را گرم می‌کند.

    (۵)
    هی، رنگین‌کمان!
    رنگین‌کمان!
    مدادهای کودکی‌ام را به من برگردان
    تا دریچه‌‎ای بکشم 
    رو به باغ‌های جنوب،
    تا بر لبان زخمی‌ام
    لبخندی رسم کنم،
    تا به این قلب مصنوعی 
    خونی بدمم.
    چه حس غریبی دارد، نه؟
    از برگ‌هایت فرشی سرخ بگسترانند 
    و آخرین حاصلت 
    گنجشک بلورینی باشد 
    که بر شاخه‌ات یخ بسته است.
    زندگی‌ست دیگر 
    یک روز که آن‌روی سگ‌اش بالا آمد 
    تفنگی بر شقیقه‌ات می‌گذارد 
    و خودش را خالی می‌کند.
    هی، رنگین‌کمان!
    رنگین‌کمان!
    می‌شود آیا، روزی از روی این مردان بگذری
    و به زنانی مبدل‌شان کنی 
    که نام دیگرشان مهربانی است؟
     
    (۶)
    دلواپس توام ای مرگ!
    می‌ترسم بیایی و نباشم 
    کشوهای میزم را بگردی
    قفسه‌های کتابم را
    دفترچه‌هایم را
    و چیزی جز دلتنگی دست‌گیرت نشود.
    می‌ترسم در این سطرهای سرگردان
    آن‌قدر بپیچی و دست و پا بزنی 
    که فردا
    جنازه‌ات را هفتاد ساله بیابند.
     
    می‌ترسم شاعر شوی ای مرگ!
    بروی
    پشت تریبون‌ها شعر بخوانی 
    و مخاطبان
    به پوچی‌ات
    کف بزنند
    کف بزنند 
    کف بزنند 
    و زیر لب با هم به حماقتت بخندند.
    اما زندگی همین است دوست من!
    می‌آیی که رفته‌ است 
    می‌آید که رفته‌ای.
     
    (۷)
    اگر دیدی
    تاریکی بر خانه‌ها و خیابان‌ها سایه افگند 
    بدان که من آمده‌ام
    با چتری سیاه بر فراز سرم.
    اگر دیدی
    باد بر پنجره‌های خانه‌ات می‌کوبید 
    بدان که من آمده‌ام
    بی‌قرار
    غمگین 
    دلتنگ.
    اگر دیدی، تنهایی 
    بدان که من با تو خلوت کرده‌ام.
    اما چگونه این‌همه امکان‌پذیر است،
    ای دریای رازآلود!
    می‌بینم که می‌خندی
    و پرندگان زیادی از دهان تو اوج می‌گیرند 
    می‌بینم لب فرومی‌بندی
    و چه‌ مروارید‌هایی را در صدفت پنهان می‌کنی.

    (۸)
    [شیطنت] 
    ش
    ما هفت روز تمام را
    منزل زدیم 
    و بال هیچ پرنده‏یی در ذهن ما خطور نکرد.
    دنیا تاریک است 
    و خورشید 
    از سوراخ گلوله‏یی پیشانیم را نشانه می‏گیرد.
    دنیا کانتینری است 
    که سنگینی مرگ را حمل می‏کند.
    ما دیوانگی‏های خود را 
    در دشت لیلی دفن کردیم 
    و کسی از ما گفت؛
    غرق شدن
    سرنوشت خوب ماهی‏هاست.
    ی
    در تاریکی عقربه‏ها به عقب بر می‏گردند.
    من زنده‏ام
    اما انگشتانم 
    به تعداد ضربان‏های قلبم 
    روی ماشه دویده است.
    من زنده‏ام
    اما دندان‏هایم 
    تعفن دخترانی را می‏دهد 
    که به مرگ لبخند می‏زنند.
    برادرم!
    سهم من از شغلم 
    جز لبخندی دردناک
    و شیونی که تا ابدالدهر در گوشم زنگ می‏زند 
    چیز دیگری نیست 
    حالا سرزنشم مکن 
    که دست خالی به خانه بر می‏گردم.
    ط
    حالا وقتش رسیده است 
    که تمام نماز‏های نخوانده‏ام را
    بر جنازه‎‏ی خودم بخوانم 
    سرم را با سنگ‏ها بجنگانم 
    و بهشت را
    چون پیاله‏یی از شراب
    تا آخر سر بکشم.
    چه اندوهناک است بهشت 
    که برای به دست‏ آوردن تکه‏یی از آن 
    باید پا روی کلید مرگ بگذاریم 
    و زندگی را منفجر کنیم 
    «و هیچ چیز
    زود‏تر از مردگان فراموش نمی‏شود».
    ن
    من می‏دانم 
    بهشتی در کار نیست 
    درخت‏ها هر سال 
    خاطرات اولین شگوفه‏ی از دست داده‏ی شان را
    تازه می‏کنند.
    کوه‏ها سرگیجه می‏روند 
    و از ارتفاع‏شان به زمین می‏افتند 
    و من 
    زنبوری که راه خانه‏اش را از یاد برده است.
    من می‏دانم 
    بهشتی در کار نیست 
    و جاودانگی تنها علفی‏ست 
    که در مزارع کوکنار می‏روید.
    ت
    ما بیهوده رنج تفنگ‏ها را به دوش می‏کشیم 
    نقاش
    برای کشتن پرندگان وطن 
    به اندکی رنگ قناعت می‏کند.
    ما بیهوده گلوی خمپاره‏ها را پاره می‏کنیم 
    مویه‏های زنی کافی‏ست 
    تا برج‏های بلخ را از هم بپاشد.
    ننگ بر ما  
    که هیچ مرزی نشناختیم 
    و قایق بر امواج ریگ‏های روان
    راندیم.
    ای کاش می‏دانستیم 
    گرسنگی شش حرفِ مختصر، نه 
    صدها حنجره‏یی‏ست 
    که مشق «بابا نان نداد» را
    تمرین می‏کنند.
    ای کاش فراموشی بوته گلی بود.
     
    گردآوری و نگارش:
    #زانا_کوردستانی

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۲۲۹۸ در تاریخ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱ ۱۱:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0