سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    شعری که باد با خودش برد
    ارسال شده توسط

    سحر غزانی

    در تاریخ : شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ ۱۴:۲۱
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۱۹ | نظرات : ۰

    ....و آن خانه ی روستایی زیبا از درو دیوارش شعر میچکید
    از سماور گوشه خانه که از دستِ قوری جوش آورده بود بگیر تا گلهایی که انگار با قدم های مادربزرگ بر قالیِ قرمز نقش بسته بودند

    میزِ و صندلیِ چوبیِ روبه روی پنجره ،پنجره ای که رو به درخت های شاهتوت باز میشد و صدایِ گنجشک ها که مدام با هم از گربه ی پیری که گوشه حوضِ بی ماهیِ پایین پنجره لَم داده بود ،صحبت میکردند به گوش میرسید

    و همچنین درختِ بهار نارنجی که عطرشان هر بار مرا هوایی میکرد
    دقیقا یادم هست زمانی که دختر بچه ای بودم همان درخت خم شده بود  از گوشه ی موهایم شکوفه ای که از شاخه اش کنده بودم برداشت و من ساعت ها گریه کردم و هرچقدر به پدر میگفتم حرفم را باور نمیکردو میخندید
    مادرم هم میگفت که باور میکنم اما زبانش این را میگفت و چشم هایش با پدر هم عقیده بود، آخر من زبانِ چشم ها را از همان کودکی خوب میفهمیدم

    پشت میز نشستم همه چیز برای نوشتن فراهم بود چهار کاغذ خط دار با یک خودکاربیکِ آبی که دستان مرا گرفته بود
    چشمانم را بستم و مشغولِ تصور کردنِ چشمانت وقتی که آفتاب سفره اش را درون آن پهن میکند در یک گندمزار شدم و نوشتم و نوشتم و نوشتم...

    تا زمانی که خورشید داشت اخرین بوسه را بر صورتِ آسمان میزد و میرفت از احساسم برایت نوشتم
    دوباره چشمانم را بستم که نسیمی آمد و حواس مرا برد به موهایی که باد روی پیشانی ات ریخته بود اما به یکباره طوفانی آمدو تو محو شدی
    چشمانم را که باز کردم دیدم بله!
    نسیم فقط میخواست حواس مرا پرت کند تا آن چهار صفحه شعری که برایت نوشته بودم با خودش ببرد

    حواست باشد از امروز هر بارانی که ببارد مقصرش تو هستی...


    سحر غزانی

    _شعری که باد با خودش برد_


     

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۱۳۴۹ در تاریخ شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ ۱۴:۲۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0